ياسمن pov:
ديگه نمي خواهم تو چشمامش نگاه كنم. خودم رو با اولين چيزي كه مي بينم مشغول مي كنم.
صبحانه رو آماده مي كنم و مي رم حمام.
وقتي بر مي گردم مي بينم ميز صبحانه همون جوريه كه چيده بودم!
تعجب مي كنم كه چرا مهراد صبحانه رو نخورده!
بر مي گردم و مي بينم كه مهراد روي مبل خوابش برده .كنترل رو بر مي دارم و تلويزيون رو خاموش مي كنم كه يهو مهراد بيدار مي شه.
- چرا صبحونه خوردي؟
- خب تو چرا نخوردي؟
-من حموم بود. فكر كنم از حولم معلوم باشه
- منم صبح حموم بودم!
يه پوز خند مي زنم و مي رم كه لباسام رو بپوشم كه مهراد جلوم رو مي گيره
- كجا مي ري؟!
- مي رم لباس بپوشم
- حوله بهت مياد! بعد هم يه لبخند مي زنه
جوري تظاهر مي كنم كه انگار نشنيدم چي گفته و به راه خودم ادامه مي دم.
مي رم تو اتاق و لباس هام رو در ميارم . شورتم رو مي پوشم همين كه مي خواهم سوتينم رو بپوشم در باز مي شه و مهراد سريه روش رو بر مي گردونه منم سريع مي چرخم
مي گه: ببخشيد ولي گوشيت داشت زنگ مي خورد
- برو بابا ! همين الان برو بيرون .
گوشيم ر مي زاره رو زمين و در رو مي بنده
لباسم رو مي پوشم و مي رم سمت گوشيم و از رو زمين برش مي دارم.
خواهر مهراد بود بهش زنگ مي زنم. بهم مي گه ٤ روز ديگه مياد ويلا.
مي رم صبحانه بخورم مي بينم كه مهراد بغل ميز وايساده و همين كه منو مي ببنه لبخند مي زنه و يه صندلي برام بيرون مي كشه .
- ببخشيد نمي دونستم كه ... مي دوني... نمي تونم بيام تو
با عصبانيت مي گم : مي تونستي در بزني
- خب نمي دونستم كه اون طوري هستي فكر كردم لباس پوشيدي تموم شده ولي مثل اين كه بيشتر طول كشيد! ببخشيد
جواب ندادم فقط به ميز نگاه كردم
- چرا هيچي نمي خوري؟
- گشنم نيست
مگه ميشه ؟ از ديشب تا حالا چيزي نخوردي!
نمي دونم گشنم نيست ........... نترنستم حرفم رو تموم كنم! يه لقمه نوتلا و نون تست چپوند تو دهنم!
- آفرين خوش مزه اس ! نه ؟!
يه نگاه بهش كردم كه خودش فهميد بايد خفه شه!
- اگر مي خواستم خودم مي خوردم!
- مشكل اينجاس كه نمي خوري.حالا اوني كه دستته رو بخور بعدش هم اين يكي رو بايد بخوري.
و يه لقمه ديگه رو روبروم گرفت
- نمي خورم الكي هم اذيت نكن!
- مطمعني؟!
- آره!
اينو گفتم و از جاش پاشد و به سمت من اومد منو گرفتو دهنم رو باز كرد و و لقمه ي اولي رو كاملا تو دهنم كرد. من هي جيغ مي زدم و مي گفتم نكن اونم مي خنديد و به كار خودش ادامه مي داد!
بعد از خوردن ٤ ت لقمه نون و نوتلا منو ول كرد!
مهراد pov:
بعد از خوردن لقمه هاش ولش كردم.
از جاش پاشد و داشت مي رفت
گفتم: دوباره كجا مي ري؟
- مي رم به مامانم زنگ بزنم
سرم رو تكون دادم و رفت
همش به وقتي كه داشتم لقمه ها. رو بهش مي دادم فكر مي كردم
چقدر وفتي مي خنده خوشگل ميشه! اون چشماي خوشگلش...
نمي دونم ولي فقط مي خواهم كنارم باشه و با هم باشيم.
YOU ARE READING
مهموني
Fanfictionاين داستان ماجراي دختر و پسري است كه باهم از طريق مهموني به شكل عجيبي آشنا مي شن اون ها درگير عشق شان براي همديگه و عواقب اون مي شن