دست ظريفش رو به سمتم دراز كرد .
- خوبي ؟
دستش رو مي گيريم ولي سرگيجه ام مانع ايستادنم ميشه . دلش به حالم مي سوزه .دست هاش رو دورم حس مي كنم با دلسوزي بهم مي گه:سعي كن بلند شي منم كمكت مي كنم. اون موقع بود كه انگار صداي اون و دستاي اون بهم انرژي داد به خاطر اون سعي ام رو مي كنم و بلند ميشم همون موقعس كه به لابي مي رسيم.همون طور كه دستم گرفته با هم مي ريم بيرون. دستم رو ول كرد و بعد دستش رو روي كمرم احساس كردم ، ديدم كه سويچ رو از توي جيب كتم درآوردم. در ماشين رو باز كردم و بعد ياسمن هم اومد نشست كنارم. خيلي حس عجيبي بود اين كه ببينم من سمت راست بشينم و اون هم سمت چپ. خيلي عجيبه عادت ندارم.
ياسمن POV:
ماشين رو از توي پارك درميارم و گاز مي دم.خيلي خوشم مياد وقتي خيابونا ساعت ٣ صبح خالي هستن و ميشه توشون فقط گاز داد.
نمي دون كجا مي خوام برم، فقط مي خوام گاز بدهم.
-حالا كجا داريم ميريم؟
بهش نگاه نمي كنم و يه لبخند مي زنم. ضبط رو روشن كرد . آهنگ راك داغون صداش تو ماشين پيچيد. بهش نگاه خشني كردم و گفتم :
-اه! تو هم با اين سليقت!!!
و ضبط رو خاموش كردم. شيشه ي نصفه ي ودكا رو از داشبردش در آورد و تموم كرد. نگاه تأسف باري بهش كردم. صداي قيژقيژ سانروف اومد و روسريم از سرم افتاد و موهام تو باد رقصيد.
صداي خمارش و شنيده كه
گفت :لواسون
YOU ARE READING
مهموني
Fanfictionاين داستان ماجراي دختر و پسري است كه باهم از طريق مهموني به شكل عجيبي آشنا مي شن اون ها درگير عشق شان براي همديگه و عواقب اون مي شن