part 5

843 182 20
                                    

هوا کم کم خنک تر شده بود و دیگه گرمای طاقت فرسا داشت باهاشون خدافظی میکرد.
جیمین مدتی میشد که احساسات خودش نسبت به یونگی رو قبول کرده بود و همه چیز براش سخت تر شده بود مخصوصا که تهیونگ حالا بیشتر اوقاتش رو با هوسوک میگذروند و جیمین تنها تر بود.
نه اینکه دوستش تنهاش گذاشته باشه؛ بلکه خود جیمین اصرار داشت به جای وقت گذروندن با اون به دوست پسرش برسه و تهیونگ هم قبول کرده بود.
ولی امروز یه استثنا بود و از اونجایی که تولد نامجون بود قرار بود همراه همدیگه جشن کوچیکی بگیرن و تهیونگ کافه ای که همیشه با جیمین میرن رو پیشنهاد داده بود و هماهنگ کرده بود تا بعد از ساعت کاریِ کافه اونجا جشن بگیرن.
جیمین تیپ ساده ای زده بود یه تیشرت زرد پوشیده بود و همراهش شلوار لی تن کرده بود.
موهاشو از وسط به دو قسمت تقسیم کرده بود و میکاپ سبکی داشت، ماگ جدیدی برای نامجون به عنوان هدیه گرفته بود گرچه میدونست که دووم نمیاره و بازم میشکنه!
به زور تونسته بود خانواده اش رو راضی کنه که ساعت ۸ از خونه بیرون بره و حتما تا ۱۱ برگرده. سوار ماشین جین که جلوی در منتظر بود شد پیش جونگکوک نشست و سمت آدرسی که تهیونگ گفته بود راه افتادن.
_همینجاست
جیمین گفت و پیاده شد
رنگ جونگکوک پرید
_اینجا؟
با تردید پرسید
_آره بیایین
_و..ولی من نمیتونم بیام پسرا شماها برین از طرف منم تبریک بگین
جونگکوک گفت و پسر های بزرگتر رو نگران کرد
_چیشد یدفعه
جین گفت و به جیمین و جونگکوک نگاه کرد و جیمین به معنی نمیدونم سرشو تکون داد
_بعدا براتون توضیح میدم
جونگکوک هدیه اش رو توی دست جیمین گذاشت و بی توجه به صدای اون دوتا که میگفتن صبر کنه از اونجا دور شد.
_جیمین این بچه چش شد؟ تا اینجارو دید رنگش پرید.
_منم همونقدر میدونم که تو میدونی هیونگ
گفت و سمت کافه راه افتادن.
_خوش اومدین
هوسوک و یونگی با لبخندی گفتن و جین متقابل لبخند زد
_ممنون هیونگا
جیمین جواب داد
_هیونگ؟
جین آروم ازش پرسید
_آره.. منو تهیونگ زیاد میاییم اینجا برای همین صمیمی شدیم یکم.
هدیه ها و جعبه کیک رو روی میز گذاشتن و جین با دقت کیک رو بیرون آورد و شمع هارو روش گذاشت. با جیمین از صندوق عقب بادکنک هایی که از قبل آماده بودن رو داخل بردن و تهیونگ هم به جمعشون پیوست.
_نامجون هیونگ کی میاد
تهیونگ پرسید
_یکم دیگه میرم دنبالش
جین جواب داد و کیک رو برسی کرد
تهیونگ دستشو دور کمر هوسوک حلقه کرد و بوسه آرومی روی لباش نشوند که باعث شد چشمای جین گشاد بشن
_فکر کنم خیلی صمیمی شدین
_بعد برات میگم هیونگ
جیمین خنده ای کرد و دست به سینه شد و نگاهش سمت یونگی رفت و باهاش چشم تو چشم شد لبخندی روی لبای یونگی نشست و جیمین متقابل بهش لبخند زد
پسر بزرگتر دنبال نامجون رفت و چند دقیقه بعد اومدن؛ نامجون ذوق زده لبخند بزرگی زد و از همشون تشکر کرد. از اونجایی که هوسوک و یونگی کار دیگه ای نداشتن اونا هم با اصرار تهیونگ و جین پیش اون چهار نفر رفتن.
_زود باش آرزو کن هیونگ
جیمین گفت و با ذوق به کیک و هیونگش نگاه کرد، نامجون سری تکون داد و چشماشو برای چند ثانیه بست و بعدش شمعو فوت کرد و جمع کوچیکشون براش دست زدن.
یه جشن تولد دوستانه و کوچیک نصیبش شده بود و داشت ازش لذت میبرد. به سمت جین که داشت کیک رو تقسیم میکرد چرخید
_چرا جونگکوک نیومد؟ همون پسری که توی آتلیه کار میکنه گفتی میاد..
آروم پرسید
_نمیدونم حتی تا اینجا اومد اما فکر کنم براش کاری پیش اومده و مجبور شد بره
نامجون سرشو تکون داد
_خب میدونین حالا وقت چیه؟
تهیونگ با ذوق گفت و بقیه کنجکاو نگاهش کردن
_ای بابا چرا اینطوری نگاه میکنین توی تولد به نظرتون باید چیکار کنیم؟ باید آهنگ بزاریم دیگه!
گفت و لباشو جلو داد هوسوک حرفشو تایید کرد و آروم گونه تهیونگو بوسید و رفت تا آهنگو آماده کنه. جیمین تکیه اش رو از دیوار پشتش گرفت و ساعت که ۱۰ شب رو نشون میداد از نظر گذروند
هوسوک آهنگی رو پخش کرد و جین همراه تهیونگ شروع به رقصیدن کردن که بیشتر خنده دار بود و باعث میشد جیمین بلند بخنده و چشماش حلالی بشن.
یونگی یه گوشه وایساده بود به رقص اون دو تا و خنده های جیمین نگاه می‌کرد که یدفعه جین مچ دستاشو گرفت و اونو همراه خودش کشید؛ از صمیمیت و خونگرم بودن اونا تعجب کرد اما داشت بهش خوش میگذشت.
کمی بعد نوبت دادن کادو هاشون بود
جین اولین نفر هدیه اش رو داد و نامجون رو بغل کرد
_ممنونم که اومدی به زندگیم حقیقتا همه چیز زندگیم همراه تو خیلی قشنگ تر شده حتی وقتایی که یه چیزی رو خراب میکنی!
با خنده جمله آخرشو گفت و از آغوشش بیرون اومد و با لبخند پسر که چال گونشو نشون میداد رو به رو شد.
تهیونگ هم جلو رفت و هدیه اش رو داد و
جیمین همراه دوتا هدیه جلو رفت
_این هدیه جونگکوکه
اونو به نامجون داد
_و اینم از طرف من برای تو عه هیونگ
گفت و نامجون رو بغل کرد.
_پس ماهم به عنوان هدیه هر نوشیدنی ای بخوایین مهمونتون میکنیم!
یونگی گفت و لبخندی بهشون زد و بعد از اینکه همه چیزی که میخواستن انتخاب کردن با هوسوک رفتن تا آماده اش کنن.
جیمین بعد از خوردن شیرکاکائو خمیازه ای کشید و جین با کمک نامجون وسایلو جمع کردن تا برگردن خونه هاشون.
فردای اون روز جیمین خیلی خوشحال بود چون جین گفته بود لازم نیست بره آتلیه پس میتونست به کار همیشگیش برسه یعنی رفتن به اون کافه و پر کردن دفترش با طراحی کردنه یونگی.
وقتی رسید هنوز ساعت ۹ بود یه قهوه از یونگی هیونگش خواست و برای بار هزارم زیبایی اونو توی دلش تحسین کرد
_هوسوکی هیونگ کجاست؟
کنجکاو پرسید و اطرافو نگاه کرد
_امروز نیومده
هوم آرومی از بین لبای جیمین خارج شدن و با قهوه اش سمت میزش رفت. وقتی افراد دیگه ای اومدن یونگی براشون سفارش هاشون رو می‌آورد و این چیز جدید بود که جیمین میدید و داشت توی دفتر ثبتش میکرد.
تقریبا یک ساعتی میشد که در آرامش اونجا نشسته بود، که اسم نامجون روی گوشیش نمایان شد
_سلام هیونگ
_جیمین کمک!
همین کافی بود تا بفهمه هیونگش بازم دردسر درست کرده
_چیشده؟
جین داشت چیز هایی میگفت و عصبانی داد و بیداد میکرد
_جیمین این دفعه دیگه حتما میمیرم کمک کن من فقط میخواستم برای جبران دیشب صبحانه آماده کنم
_تو خیلی بیخود کردی مرتیکه دراز مگه من بهت نگفتم دست به وسایل من نذار
جین بلند داد زد
جیمین دستی توی موهاش کشید
_زود میام
بلند شد و با عجله کوله اش رو برداشتو بیرون رفت و حتی به یونگی مهلت نداد که چیزی بپرسه اما پسر بزرگتر روی میز دفترچه قرمز رنگی رو میدید که همیشه همراه جیمینه.
با سرعت وارد خونه هیونگاش شد نامجون پشت مبل پناه گرفته بود و جین دمپایی، بالشت و هر چیزی که شکستنی نبود رو سمتش پرت میکرد!
جیمین نگاهی به خونه ویرانه کرد
_اینجا باز چه خبره؟
_از من میپرسی؟ از اون هیونگ نره‌غولت بپرس که زده آشپزخونه منو ترکونده
جین با عصبانیت گفت جیمین شونه هاشو نوازش داد
_باشه هیونگ آروم باش خودم همه جارو مرتب میکنم حرص نخور
جین که حالا کمی آرومتر شده بود رو روی مبل نشوند و سریع براش یه لیوان آب آورد.
_بهتری؟
پسر بزرگتر سری تکون داد و نامجون همچنان جرعت نمیکرد نزدیک بشه.
_خیلی خب من تمیز کاری رو شروع میکنم
جیمین نالید به هر حال اون کار های خونه خودشونم انجام نمیداد اما همیشه باید خونه هیونگاش رو تمیز میکرد و این یکم بی انصافیه.
۲ ساعت بعد همه جا مرتب بود و می‌درخشید
_حالا ببخش دیگه
نامجون جلوی پای جین نشسته بود و می‌گفت و پسر نگاهش نمیکرد.
یکدفعه فکری جیمین رو ترسوند اصلا نمی‌خواست فکرش درست باشه اما با نبودِ دفترش توی کوله اش رنگش پرید این یعنی توی کافه جا مونده و الان فقط یه خواهش از خدا داشت اونم این بود که یونگی داخلش رو نبینه.
بدون حرفی از اون خونه خارج شد نباید وقت رو تلف میکرد هر ثانیه که میگذشت و دفترش پیشش نبود احتمال دیده شدن اون دفتر بیشتر می‌شد؛ وقتی رسید سریع داخل رفت و شانس آورد که کسی جز خودش و یونگی اونجا نبود
_هیونگ!
یونگی نیشخندی به پسر کوچیکتر زد میدونست دنبال چی اومده. دفترچه قرمزشو روی پیشخوان گذاشت
_فکر کنم اینو یادت رفت
_ش..شما که.. داخلشو ندیدن؟
یونگی صورتشو جلو برد
_دیدم!
جیمین از این سرخ تر نمیتونست بشه با خجالت سرشو پایین انداخت و لبشو گزید
_میتونم توضیح بدم
_خوبه مشتاقم از زبون خودت بشنوم پارک جیمین!

***

دوری اومده با پارت جدید
راستش ایده تولد نامجون توی فیک از خیلی وقت پیش بود و یهو با تولد خود نامجون یکی شد!
این پارت یکمم بیشتر شده.. امیدوارم دوسش داشته باشین♡~♡

Red notebook [yoonmin]Where stories live. Discover now