part 4

866 182 5
                                    

روز بعد تهیونگ توی کلاس زبان تند تند از ماجرای شب قبل میگفت و جیمین بهش گوش میداد. بعد از تموم شدن کلاس سمت کافه راه افتادن؛ جیمین با دیدن موهای یونگی که امروز بر خلاف همیشه اونا رو بالا زده بود سمت میز همیشگی رفت و خودشو سریعا با طراحی های شلخته اش مشغول کرد و سعی کرد لاس زدن های کوچیک تهیونگ و هوسوک رو نادیده بگیره.
خمیازه ای کشید و دفترشو نگاه کرد به اندازه یونگی زیبا نبود اما خوب بود. ولی همون لحظه یه فکر احمقانه کافی بود تا دفترشو ببنده و گوشیشو برداره، به آرومی دوربین رو روی یونگی زوم کرد و چندتایی عکس گرفت که کیفیت چندانی هم نداشتن اما خوب بود.
حس غریبی داشت ولی میدونست که این حسو دوست داره برای همینم تموم اون مدت یه لبخند احمقانه روی لباش نشسته بود.
داشت کارهای عجیبی انجام می‌داد که هیچ آشنایتی باهاشون نداشت مثلا اون شب تا وقتی خوابش ببره به عکس ها زل زده بود.
کم کم این حس داشت اذیتش میکرد وقتایی که داخل کافه بود حال خوبی داشت اما وقتی خونه بود یا آتلیه و یا هر جای دیگه اون حس و حال خوبو نداشت و خودش هم نمیدونست چه بلایی دقیقا داره سرش میاد.
_جین هیونگ
_هوم؟ چیشده خوبی؟
_نه راستش یعنی نمیدونم
جین کارشو رها کرد و کنار جیمین نشست دستی پشت کمر پسر کشید و نوازشش کرد
_میخوای حرف بزنیم؟
_نمیدونم چی بگم
جیمین با انگشت هاش بازی کرد و نفسشو بیرون داد
_این چند وقت..هیونگ من نمیدونم چمه یه حس عجیبی دارم
_ولی من میدونم
پسر با مهربونی به جیمین لبخند زد و موهاشو بهم ریخت
_تو احیانا دلتنگ کسی نیستی؟ یعنی حسی که میگی فکر کنم همچین چیزیه نه؟
جیمین با سر تایید کرد
_خب باهاش حرف بزن اگه میتونی ببینش تا دلتنگیت برطرف بشه
_اما هر دفعه بعدش بدتر میشم
جین متعجب به جیمین کوچولوش نگاه کرد حالا کامل متوجه شده بود
_جیمین.. من این احساساتو خوب میشناسم
لبخندی به پسر زد و ادامه داد
_وقتی با نامجون آشنا شدم-
_نه هیونگ! این اونطوری نیست
وسط حرف پسر بزرگتر پرید و تقریبا زمزمه کرد
_ولی داره میشه و توهم نمیتونی جلوشو بگیری جیم انکار نکن چون خودم تجربه اش کردم
پسر کوچکتر سرشو پایین انداخت و لباشو جلو داد
_پس حس اشتباهی دارم.
_هی چرا اینو میگی شاید برات خوب باشه هوم؟
_شایدم نباشه هیونگ، نمیدونم
جیمین گفت و نگاه نا مطمئنش رو به جین داد
_درسته ما نمیتونیم تصمیم بگیریم چطور پیش بره؛ اما میتونی سعی کنی
حالا احساس بهتری داشت سرشو تکون داد و جین تنهاش گذاشت و به کار ناتمومش پرداخت.
روز بعد جیمین تنها به کافه رفت یه آب پرتقال سفارش داد و نگاهش روی یونگی ثابت موند نمی‌خواست دروغ بگه حداقل به خودش؛ میدونست یه حسی به اون پسر داره که اسم خاصی نمیتونست روش بزاره اما تنها چیزی که ازش مطمئن بود این بود که یونگی اونو خوشحال میکنه، دلشو قلقلک میده و عاشق نگاه کردن به اون پسره.
به آرومی نوک تیز مداد روی برگه حرکت می‌کرد و چیزی که میدید رو ثبت میکرد و هر از گاهی اشتباهاتشو پاک میکرد، ساعت ها اونجا نشست و بعد از مدتی چشماش سنگین شدن و با خواب آلودگی سرشو رو میز گذاشت.
یه دفعه چشماشو باز کرد و یونگی رو بالای سرش دید، نمیدونست چقدر خوابیده
_هی ترسوندیم هیونگ
_متاسفم ولی باید بیدارت میکردم
جیمین سری تکون داد و با دیدن ساعت که ۱۰ و ۲۰ دقیقه رو نشون میداد از جاش پرید
_وای لعنتی خیلی دیره
_بیا میرسونمت
با شوک بیشتری نگاه کرد
_چی؟ نه! خودم با تاکسی ای چیزی میرم زحمت نکشین
_ای بابا بیا دیگه به هر حال منم میخوام برم خونه
پسر با دو دلی قبول کرد و همراه یونگی از اونجا خارج شدن و دقیقا همون لحظه بیشترم شوکه شد
_بارون؟! اونم وسط تابستون!
تقریبا داد زد و یونگی خنده ای کرد
_آره عجيبه بدو الان خیس میشی
سمت کوچه کناری رفت و جیمین دنبالش حرکت می‌کرد که لحظه ای لیز خورد و بعد پخش زمین شد و "آخ" بلندی گفت
_چیشد! خوبی؟
پسر بزرگتر سریع سمتش دوید و بلندش کرد لباس جیمین تقریبا خیس بود و به تنش چسبیده بود و از اونجایی که شب بود داشت میلرزید شایدم چون یونگی اونطوری بازوش رو توی دستش گرفته بود و دست دیگه اش دقیقا پشت کمرش کنار کوله اش نشسته بود داشت میلرزید!
_خ..خوبم
_بیا بدو
همراه پسر بزرگتر کشیده شد و بالاخره سوار ماشین مشکی رنگ شدن البته بماند که وقتی به ماشین رسیدن بارون توی چشمای جیمین میرفت و با بستن چشماش محکم به ماشین خورده بود.
_هوف
پسر بزرگتر گفت و با دیدن جیمین که آب از سر و روش می‌ریخت داشبورد رو باز کرد و حوله کوچیکی بهش داد
_من همیشه باهاش دستمو خشک میکنم.. بگیر موهاتو خشک کن
_نیازی نیست
جیمین با خجالت گفت و یونگی حوله دستی کوچولو رو روی سرش گذاشت
_حرف نباشه آب موهاتو نگیری مریض میشی
بعد از گفتن آدرس ماشین توی سکوت فرو رفت و یونگی تصمیم گرفت چیزی بگه
_خب الان خانواده‌ ات چیزی نمیگن؟ یعنی مشکلی که پیش نمیاد؟
_نمیدونم راستش دیر وقته و احتمالا قراره کلی ازم سوال کنن.
یونگی هومی کرد و توی کوچه ای که جیمین گفته بود پیچید و جلوی دومین خونه ایستاد
_همینجاس ممنونم که رسوندیم هیونگ
_قابلتو نداشت فسقلی
قلب جیمین یهو شروع به تند تپیدن کرد و میدونست گونه هاش الان رنگ گرفتن
_ای..این چی بود؟!
_هیچی همینجوری
یونگی گفت لبخندی روی لبش بود و سرشو به شیشه تکیه داد جیمین متقابل لبخندی زد
_دوسش داشتم.. بازم ممنون خدافظ
پیاده شد و سریع سمت خونه رفت و درو باز کرد.
_کجا بودی؟
مامانش با عصبانیت گفت و دست به سینه جلوشو گرفت
_چیزه توی کافه خوابم برد
جیمین گفت و پشت گردنش دست کشید
_خب خوابت میاد زودتر بیا خونه کافه مگه جای خوابیدنه! خیسم که شدی.. ببینم اون کی بود رسوندت؟
_وای مامان تورو خدا بیخیال اونم صاحب کافه بود لطف کرد منو تو این بارون رسوند
بالاخره به بدبختی از دست مامانش نجات پیدا کرد و سمت اتاقش رفت که جیسو رو داخل اتاق دید
_وای نگو که حالا هم باید به خواهرم جواب پس بدم اینجا چیکار میکنی
_من با تو چیکار دارم آخه داشتم پوکو رو سرگرم میکردم.
دختر گفت و دستی روی سر سگ کشید و بعد از اتاق جیمین بیرون رفت.
سگشو بغل کرد برقو خاموش کرد روی تخت نشست و بجاش آباژور کنار تختو روشن کرد
آروم پوکو رو بالا آورد و بهش نگاه کرد
_اون بهم گفت فسقلی..
اول آروم گفت و بعد چشماش درشت تر شد
_اون بهم گفت فسقلی! باورم نمیشه
با هیجان به سگ کوچولوش گفت و اونو محکم توی بغلش فشار داد.

***

اینم از پارت جدید:> به من وایب خوبی میداد موقع نوشتن..
امیدوارم دوسش داشته باشین و خوشحال میشم ووت و نظر بدین♡

Red notebook [yoonmin]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora