part 8 (last)

917 165 29
                                    

زمستون خیلی زود تموم شده بود و حالا شکوفه های کوچیک خبر از رسیدن بهار میدادن.
_بهت افتخار میکنم بچه
_ممنون جین هیونگ
جین مدرک پایان کارآموزی جیمین رو امضا کرد و اونو تحویلش داد تا داخل رزومه اش قرار بده.
یونگی با سینی ای از آشپزخونه کوچیک آتلیه خارج شد، برای همه قهوه و کیک درست کرده بود و این باعث میشد جیمین توی دلش دوست پسر جذاب و جنتلمنش رو تحسین کنه.
توی اون چند ماه تقریبا همشون خیلی صمیمی تر شده بودن و یا خونه های همدیگه جمع میشدن یا یه روز هایی به محل کار همدیگه میرفتن.
نامجون داشت دوربینی رو دستکاری میکرد که جین سرش غر زد
_بهتره دستکاریش نکنی کیم نامجون نمیخوام یه خسارت سنگین به کارم وارد کنی!
نامجون پوفی کرد
_باور کن خرابش نمیکنم
گفت و دوباره مشغول شد و از پشت لنز دوربین فیلمبرداری همشونو از زیر نظر گذروند و البته که دکمه ظبط رو زده بود.
جیمین تهیونگ و جونگکوک میخندیدن، یونگی با هوسوک حرف میزد و جین در حال ادیت کردن عکس های مدل هاش بود و نامجون.. اون در حال ثبت لحظات بود.

ماشینو کمی جلوتر نگه داشت
_جیمینی
_بله؟
_کی میخوای با خانوادت راجب رابطمون حرف بزنی؟
جیمین مکث کرد چه جوابی باید میداد میدونست که دیر یا زود باید یه کاری کنه تا همیشه که نمیتونستن اینطوری ادامه بدن
_نمیدونم واقعا براش نگرانم
_میفهمم ولی بدون این رابطه مائه یعنی تنها نیستی و اگه بخوای باهم بهشون میگیم
جیمین لبخند مهربونی بهش زد و سرشو تکون داد
یونگی کمی خودشو جلو کشید و لبای جیمین رو بوسید شیرین و دوست داشتنی بود مثل اولین بوسه اشون؛ جیمین شیطنت کرد و مک آرومی به لب پایین یونگی زد و این باعث شد یونگی لب جیمینو گاز بگیره و بوسه اشون عمیق تر بشه چند دقیقه بعد در حالی که نفس نفس میزدن از هم جدا شدن جیمین صورتشو نوازش کرد و یونگی دستشو گرفت و روی انگشتاشو بوسید.
وقتی از ماشین خارج شد برای پسر بزرگتر دست تکون داد.
یونگی دور زد و سمت خونه خودش راه افتاد اون بر خلاف جیمین مشکل خانوادشو نداشت چون اونا شهر دیگه ای زندگی میکردن و یونگی کاملا مستقل بود واحد کوچیکی داشت و نیازی نمی‌دید که بخواد از رابطه اش چیزی به خانواده اش بگه.
کلیدشو گوشه ای انداخت و سکوت خونه اش رو با آهنگی شکوند و عجیب بود که داشت این فکر ها از سرش میگذشت اما اون واقعا داشت به این فکر میکرد که چی میشه اگه جیمین بیاد و باهاش زندگی کنه تصورشم قشنگ بود.
جیمین براش مثل جرقه‌ای بود که شمع گم شده توی تاریکی زندگیشو روشن کرده بود.

جیمین با پاش روی زمین می‌کوبید و این باعث شد پدرش به حرف بیاد
_چته پسرم؟ باز استرس گرفتی و داری با پات به زمین تپ تپ ضربه میزنی
پای جیمین از حرکت ایستاد و گوشه ناخون دست راستشو کمی با دندون فشار داد
_ چیشده جیمین؟امروز که کار آموزیت هم تموم شد باید خوشحال باشی
مامانش گفت و بشقاب رو با غذا پر کرد و جلوی پسرش گذاشت
جیسو برخلاف همه خیلی آروم بود و نگاهش با جیمینی که رو به روش نشسته گره خورد اون تنها کسی بود که توی این مدت، جیمین از رابطش بهش گفته بود.
_راستش..من میخواستم چیزی رو بهتون بگم
چشمای خواهرش که گرد شدن رو نادیده گرفت و ادامه داد
_احتمالا یونگی هیونگمو میشناسین.. خب می‌تونم فردا شب برای شام دعوتش کنم؟
_البته پسرم! دوست دارم با دوست بزرگترت آشنا بشم
پدرش جواب داد
پوزخندی گوشه لب جیسو بود و جیمین داشت لعنتش میکرد
_ممنون
گفت و غذا خوردنو شروع کرد
تقریبا نیم ساعت بعد وارد صفحه چتش با یونگی شد
*هیونگییی فردا شب شام دعوتی خونمون!*
کمی صبر کرد و چند ثانیه بعد صفحه گوشه روشن شد
*وای.. راستش خیلی هیجان زده ام قراره با خانواده ات راجب رابطمون صحبت کنیم درسته؟*
*همینطوره..*
*خوبه*
به صفحه گوشی نگاه کرد تا وقتی که صفحه خاموش شد. پوکو پایین پاش رو چنگی زد تا اونو متوجه حضورش کنه و جیمین بلندش کرد و تو آغوش گرفتش.
اگه همه چیز بد پیش می‌رفت چی؟ این تنها چیزی بود که مدام توی ذهن جیمین میچرخید و اونو میترسوند، شاید خانواده اش از اون به عنوان پسرشون انتظار دیگه داشتن شایدم اصلا طرد میشد.
فکر ها انقدر زیاد شدن براش که چشماش کم کم بسته بشه و به خواب فرو بره.
صبح با موهای آشفته پاشد کابوس های عجیبی میدید که الان یادش نمیومد چی بودن..
بعد از دوش گرفتن و عوض کردن لباساش تصمیم گرفت به کارهاش برسه، تا شب توی تمیز کردن خونه به مامانش کمک کرد و برای شام مجبور شد به خرید بره.
پیام یونگی رو خوند که نوشته بود "تا پنج دقیقه دیگه میرسم بیب" قلبش جوری میزد که احساس می‌کرد الان قفسه سینه اش رو می‌شکافه و بیرون میاد شاید سکته کنه! دست و پاش کمی گزگز میکرد؛ در اتاقش توسط جیسو باز شد
_نمیخوای بیای داداشی؟! احتمالا تا یکم دیگه دوست پسرت میرسه
جمله آخرو زمزمه کرد و رنگ صورت جیمین بیشتر از قبل پرید وقتی حال پسر رو اینطوری دید نگران سمتش رفت و دست یخشو گرفت
_خوبی؟ خیلی استرس داری.. یکمی آروم باش
_میترسم جیسو اگه مامان بابا ازم ناامید شن یا دیگه نخوان بچشون باشم چی!
دختر برادر رنگ پریدشو بغل کرد
_هرچی بشه ما بچه هاشونیم پس مطمئنم هیچوقت اینطور که میگی نمیشه.
بهش اطمینان داد و حالا حال جیمین یه زره‌ی خیلی کم بهتر بود درسته هنوز استرس داشت اما حداقل دیگه قرار نبود غش کنه.
همراه دختر کوچکتر پایین رفتن و با صدای زنگ خونه جیمین رفت تا در رو باز کنه.
_سلام
_سلام خوش اومدی هیونگ
جیمین به داخل دعوتش کرد و پاکت کوچیک یونگی که داخلش بسته شکلاتی همراه هدیه تزئینی کوچیکی بود رو از دستش گرفت و سمت پذیرایی راهنماییش کرد
_خوش اومدی پسرم
پدر و مادر جیمین مثل خودش خیلی مهربون بنظر میومدن و ازش به گرمی استقبال کردن چند دقیقه بعد میز غذا آماده بود، شام رو توی سکوت و نگاهایی که بین جیمین و یونگی رد و بدل میشد خوردن و حالا مین یونگی روی مبل های کرم رنگ خونه پارک نشسته بود و از استرس چند باری نفس عمیق کشید.
_خب دلیل اصلی اینکه امشب یونگی رو دعوت کردم اینه که.. باید راجب موضوعی حرف بزنیم
جیمین شروع کننده بود نگاه خواهرش و یونگی دلگرم کننده بود تا حرفاشو ادامه بده
_ راستش میدونم که شما همیشه شادی منو جیسو رو میخوایین.. مامان همیشه میگفتی آدما یه روز با شادی یه نفر دیگه شاد میشن و اون موقع احساس کامل بودن میکنن
کمی مکث کرد پدر و مادرش با مهربونی منتظر بودن تا ادامه حرفاشو بشنون که یونگی شروع کرد
_و منو جیمین اون حس کامل کننده رو پیش هم پیدا کردیم
سرشو پایین انداخت و منتظر هر نوع داد و بیداد بود که مادر جیمین آهی کشید
_میدونستم! یعنی تموم این مدت که جیمین برام با ذوق از یونگی میگفت متوجهش بودم.. خب فقط میتونم بگم خوشحالم که بخاطرت انقدر خوشحال و شاد میبینمش مین یونگی
یونگی با چشمای درشت شده به جیمین و اونم متقابل به یونگی نگاه می‌کرد
_ی.‌یعنی مشکلی باهاش ندارین؟
جیمین با تردید سوال کرد
_نه منو بابات اوکیم، مگه نه؟
زن چشماشو برای همسرش ریز کرد و به حالت تهدید نگاش کرد که مبادا اون دل پسرشونو بشکنه
_درسته.. من شادی تورو میخوام و اگه این پسر شادت میکنه ولش نکن
لبخند بزرگی روی صورت جیمین نمایان شد و قطره اشکی از روی گونه اش پایین ریخت.

آفتاب دقیقا بالای سرشون قرار داشت جین توی روز گرم تابستونی اونارو به طبیعت گردی خیلی دورتر از شهر برده بود و همراه جیمینو جونگکوک از مناظر عکس میگرفتن. با رسیدن به رودخونه نامجون به یونگی و هوسوک توی چادر زدن کمک کرد و تهیونگ از میوه های مختلف اونجا جمع میکرد و داخل کیسه آبی رنگی میریختشون.
زیر درخت ها نشستن و وسایلشون رو داخل چادر مسافرتی گذاشتن جین و هوسوک مشغول پختن غذا شدن و جیمین با خوشحالی پاهاشو داخل آب برده بود که جونگکوک با دست شروع کرد به پاشیدن آب روی اون و جیمین برای تلافی روی جونگکوک پرید و دوتایی توی آب افتادن و شروع به خندیدن کردن
_نامی هیونگ داری میگیری دیگه؟
تهیونگ با خنده پرسید
_آره آره
دوربین رو از جیمینو کوک سمت جین و هوسوک که به آرومی غذای داخل ماهیتابه رو هم میزدن برد و بعد از خودش تهیونگ و یونگی هم فیلم گرفت صدای خنده ها و جمع کوچیکشون کافی بود و جیمین از همه چیز ممنون بود، از مدیر آموزشگاه زبانش که جای اون آموزشگاه رو عوض کرد یا از تهیونگی که به عشق هوسوک همش به اون کافه میکشوندش و حتی از نامجون و جین برای دعوای اون روزشون ممنون بود چون باعث شدن دفترچه قرمزش رو جا بزاره و تموم این روزای خوب نصیبشون بشه!
End.

***

رد نوت بوک هم تموم شد:) امیدوارم تونسته باشم باهاش یکمی هم شده حس خوب منتقل کنم.. اما اینو میدونم که قطعا ایراداتی داشت. بازم ممنون که تا اینجا دنبالش کردین راستش هر دفعه ای که مینویسم و با طرز نوشتن بیشتر و بیشتر آشنا میشم توی اینکار بهتر میشم پس امیدوارم فیک هایی که در آینده مینویسم بهتر باشن.. در آخر خیلی دوستون دارم:>♡

Red notebook [yoonmin]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora