هوای گرم تابستون و دیدار دوبارهی دو پسری که زیر نور آفتاب میدرخشیدن.
از روزی که با سهون آشنا شده بود گاهی اون رو خارج از محیط کاریش ملاقات میکرد تا مسیر برگشت رو باهم باشن.
امروز اما یک دیت دوست داشتنی رو پیش رو داشتن. قرار بود برای پیوستن سهون به سریال جدیدش باهم جشن کوچیکی بگیرن.
پلهها رو پایین میاومد و توی افکارش لبخند شیرینی به سهونی که هیجان زده با گلهای سرخ ایستاده بود زد.
جلو رفت و مقابلش ایستاد._ خوشتیپ شدی!
بدون مکث گفت و چشمکی به پسر دلربا زد.
+ توام مثل همیشه تو جین جذاب دیده میشی.
_ خواستم با دوست پسرم ست کنم، کار بدی کردم؟یک شاخه گل مقابل جونگین گرفت و سعی کرد خجالتش رو پنهون کنه.
+ البته که نه. اما این دفعه خیلی زیاده روی کردی. همه دارن نگاهمون میکنن.
_ بذار نگاه کنن. درنهایت که همهی نوناها باید بدونن تو مال منی، و گل دادن بهت رو تموم کنن.ذوقش رو هر چقدر هم که پنهون میکرد، لپهای رنگ شدهش رو نمیتونست مخفی کنه.
جونگین دست دراز کرد و انگشتهای ظریفش رو توی دست گرفت.
_ میخوام ببوسمت. بیا بریم یه جای خلوت که فقط من و تو باشیم و گلهای سرخی که توی دستاته.●●●
تو رستوران نشسته بودن و جونگین همچنان درگیر لبهایی بود که نیم ساعت پیش تو ماشین روی گونهش قرار گرفت.
شاید اون بوسه چیزی نبود که انتظارش رو داشت و میخواست این رابطه رو با بوسهی متفاوتی روی لبهای سهون گستردهتر کنه. اما باز هم بوسیده شدن گونهش توسط پسرک کم حرف، اون هم انقدر یهویی و دور از انتظار، قلبش رو به تپش میانداخت.
نمیتونست نگاه خیرهش رو از گوشی بگیره، محو لبخند کم جونش بود و امیدوار بود پسرک هرگز متوجهی عکسی که بی هوا ازش گرفته بود تا گاهاً با دیدنش رفع دلتنگی کنه، نشه.منوی غذا رو کنار گذاشت و به جونگین زل زد.
+ چیزی شده؟سری به نشونهی نه تکون داد و گوشی رو کنار گذاشت.
_ چرا انقدر دلبری میکنی؟گیجتر از قبل نگاهش کرد:
+ منظورت چیه؟_گاهی فکر میکنم اگه فرشتهها میخواستن روی زمین شبیه یه انسان زندگی کنن، بدون شک همشون تبدیل میشدن به یک سهون.
+ داری تو رستوران باهام لاس میزنی؟
با لبخند گفت و به جلو خم شد تا به جونگین نزدیک بشه.
+ اگه فراموش کردی میگم که به یاد بیاری، ما خیلی وقته که باهم تو رابطهایم.
عقب کشید و آهسته لب زد: نیازی به مخ زدن دوباره نیست هانی.
1401/03/24
YOU ARE READING
Imagine 👀
Short Storyقرار اینجا خونهی سکای باشه... 💦 داستانکهای کوتاه و دوست داشتنی... 💢 شاید روزی این داستانها رو تبدیل به مینیفیک کردم. 💢 نویسنده: تدی 🐻