روز دلانگیزی بود درست مثل چیزی که همیشه از طبیعت انتظار داشت.
دیدن درختهای بلندی که سر به فلک کشیده بودن و شنیدن صدای طبیعت، حالش رو مثل همیشه خوب کرده بود.
نفس عمیقی کشید و هوای پاک جنگل رو وارد ریههاش کرد.
این مکان رو دوست داشت این مکان جایی بود که برای اولین بار دوربین به دست لا به لای درختها درحال عکس انداختن به این سمت و اون سمت میرفت و کلی عکس ثبت کرده بود.
همینجا بود که اون شخص عجیب رو دیده بود!
ناشناسی که حتی داخل دوربین واضح ثبت نشده بود اما پسرک رو دوباره به این مکان عجیب اما زیبا برگردوند.
دوست داشت برای یکبار هم که شده اون مرد عجیبی که با تار بودن عکس، چشمهای سرد و بی احساسش به خوبی ثبت شده بود رو ببینه.درحال عکس انداختن از طبیعت بود که صدای خش خشی که از لای بوتهها شنید باعث شد گوشهاش تیز بشن.
دوربین رو پایین آورد و با دقت، دوباره به صدا گوش داد.
اینبار جز چهچههی پرندهها چیزی به گوشش نرسید.
بیخیال شد و دوباره دوربین رو بالا برد و سعی کرد از سنجاب تپلی که روی درخت نشسته بود عکس بگیره.
دوباره همون صدا توجهش رو جلب کرد و پسرک قبل از ثبت عکس متوجهی سرد شدن هوا و لرزی که تو وجودش افتاده بود شد.
ناگهان ترس و استرس بدی به دلش افتاد و پسرکی که با اشتیاق درحال لذت بردن از طبیعت بود رو مضطرب کرد.بلند شد و سعی کرد مسیر بازگشت رو پیدا کنه تا به پیش ماشینش برگرده تا شاید قلبی که درحال کوبش بود کمی آروم بگیره.
تصمیم گرفت راهی که بهنظرش جاده میرسید رو پیش بگیره.
طولی نکشید که حس کرد خورشید درحال مخفی شدنه.. خبر داشت که امروز خورشید گرفتگی رخ میده و باز هم بی احتیاطی کرد و به جنگل اومد.
گامهاش رو بلندتر برداشت تا قبل از خورشید گرفتگی به جاده برسه.
حس ناخوشایندش هر لحظه شدیدتر میشد.
وقتی درخت آشنایی که روبروش بود رو دید! مکث کرد تا با دقت به اطراف نگاه کنه. مطمئن بود همین چند دقیقهی پیش از همینجا عبور کرده بود.
حس بدی داشت. درسته که از طبیعت سبز لذت میبرد اما درحال حاضر این طبیعت باعث خوف و استرسش بود.
گامهایی که میدوید و دنبال راه فرار بود هر لحظه سریعتر عمل میکردن تا زودتر از این مکان عجیب دور بشه.
برای لحظهای حس کرد چیزی لا به لای درختها درحال حرکت کردنه.
دوربینش رو بالا آورد و سعی کرد بدون ترس از چیزی که روی درخت درحال پریدن بود عکس بگیره.
یک دو سه، چیلک...
YOU ARE READING
Imagine 👀
Short Storyقرار اینجا خونهی سکای باشه... 💦 داستانکهای کوتاه و دوست داشتنی... 💢 شاید روزی این داستانها رو تبدیل به مینیفیک کردم. 💢 نویسنده: تدی 🐻