پسر کوچیک رئیس کیم که به تازگی به کره برگشته قرار تو دم و دستگاه پدرش کار کنه ولی چیز زیادی از کارهای پدرش نمیدونه.. و پدرش برای اینکه جانشین خوبی داشته باشه، کای رو به یکی از زیر دستهاش معرفی میکنه تا یکم با حالا و هوای کازینوها و کارهای سیستم آشنا بشه.
وقتی برای اولین بار وارد اون کازینوی عجیب شد.. سر و صدا و همهمهای که تا قبل از ورودش کل سالن رو گرفته بود درآنی خوابید و همهی نگاهها به سمتش چرخید.. اما کای بدون هیچ توجهی به پیش پدرش رفت و منتظر بود تا شخصی که برای همراهیش انتخاب شده بود رو ملاقات کنه.
با سر به شخصی که کمی دورتر از کای ایستاده بود اشاره کرد تا جلو بیاد.
برگشت و با مردی که با کت و شلوار مشکی و موهایی که خیلی مرتب به سمت بالا هدایت شده بود مواجه شد.
اندام خوبی داشت و میشد عضلهی بازوش رو از پشت کت هم حس کرد.
- چانیول کسیه که قراره از این به بعد مثل سایه کنارت باشه.
●●●
نگاهش رو از مردی که چانیول خطاب شده بود گرفت و روی کاناپهی کرم رنگ درحالی که پا روی پا میانداخت نشست.
به لاک مشکی روی ناخنهاش زل زد:
+ احتیاجی به محافظ نیست. بهتره به روش من جلو بریم.
لاک مشکیای که روی ناخنهاش نقش بسته بود رو تو تیررس نگاه بقیه قرار داد و فارغ از همه گوشیش رو به دست گرفت.- امروز با یکی از شرکا ملاقات کاری داریم. بدون چانیول وارد هیچ معاملهای نشو.
صدای پدرش کاری کرد تا برای بار دوم نگاه خالی از حسش رو به محافظی که روبروش ایستاده بود و بده.+ پس بهتره زودتر بریم سر قرار.
از روی صندلی بلند شد و به سمت در خروج رفت.
چانیول سریع قدم هاش رو هماهنگ کرد تا قبل از رسیدن به ماشین، در رو براش باز کنه.
درست تو همون لحظه صدای لاستیک ماشینی که روی زمین کشیده شد و شلیک گلولههای پی در پی باعث هرج و مرج شد.
به سمت پسر رئیس رفت و سعی کرد ازش محافظت کنه.
اما قبل از رسیدنش، مردی که ماسک به چهره داشت.. خودش رو سپر قرار داد و کای رو روی زمین انداخت.
هنوز صدای تیراندازی به گوش میرسید.. و کای به همراه پسری که هیچ اطلاعی ازش نداشت به سمت کازینو کشیده شد.●●●
بهخاطره سر و صدا همه برای پوشش دهی به سمت در خروج رفته بودن و چند نفری هم برای محافظت از پدرش درحال آماده باش قرار داشتن.
هیچ کس حواسش به مردی که کای رو به سمت اتاقک کشید، نبود.وارد اتاقک آینهای شدن و تم آبی و قرمز رنگ بدجوری توی ذوق میزد.
_ پس بالاخره برگشتی کره.
صدای کنایه دارش رو خوب میشناخت. به سمتش چرخید و لبخندی که روی صورتش درحال شکلگیری بود رو به نمایش گذاشت.
+ دوباره پیدام کردی.
_ گفته بودم که مال منی.از بین قاب یخهایی که روی میز قرار داشتن یکی برداشت و به سمت کای رفت.
با هُل کوچیکی پسرک رو به سمت آینه کشوند و یخ رو روی خط فکش کشید.
به خاطر سرد بودن یخ، آه کوتاهی از گلوش خارج شد.
قاب یخ درحال ذوب رو روی لبهای برجستهاش کشید و به داخل دهانش هدایت کرد.
پسرک رو به سمت آینه برگردوند و دستی به روی رونهاش کشید، آهسته کنار گوشش نجوا کرد:
_ آمادهای که دوباره مال من باشی؟با چشمهای خمار و دهانی که به سختی برای تنفس باز و بسته میشد.. به چشمهای سهون خیره شد.
+ خودت چی فکر میکنی اوه سهون!
1401/06/18
YOU ARE READING
Imagine 👀
Short Storyقرار اینجا خونهی سکای باشه... 💦 داستانکهای کوتاه و دوست داشتنی... 💢 شاید روزی این داستانها رو تبدیل به مینیفیک کردم. 💢 نویسنده: تدی 🐻