امروز صبح عموش بهش خبر داد که یکی از ارباب زادهها برای بازدید به عمارت میاد و بهتره که زیاد تو چشم نباشه.
همیشه به خاطر ظاهر و دلربا بودن چهره ش مورد تمسخر اهالی عمارت قرار میگرفت.
این اولین بار بود که از حرف عموش استقبال کرد و
برای فرار از عمارت با پای پیاده به سمت چشمهای که نزدیک عمارت قرار داشت، رفت.
گاتی¹ که به سر داشت رو از قسمت استوانهایش گرفت و از روی سرش برداشت.
و بعد گره ی هانبوکی که به تن داشت رو با آرامش باز کرد و لباس رو آهسته از تن خارج کرد.
نفس عمیقی کشید و با آرامش نزدیک آب شد، با قدم اولی که داخل آب گذاشت باعث شد موج کوچیکی داخل چشمه به حرکت در بیاد.
آروم آروم وارد شد و سعی کرد به قسمت عمیق چشمه بره.هنوز کاملا خیس نشده بود که صدای شکسته شدن چوب، توجهش رو جلب کرد.
با نگرانی به عقب برگشت تا دور رو اطرافش رو چک کنه.
با دیدن مردی که سرتا سر سیاه پوشیده بود ترسید و از چشمه خارج شد.کمی دورتر از مرد سیاه پوش، مردی که هانبوک ابریشمی با ردای طلایی به تن داشت با یک لبخند عجیب، سوار بر اسب درحال نگاه کردن به جونگین بود. اون نگاه خیره و لبخند، پسرک رو دلواپس میکرد.
_ راه رو گم کردم. میتونی بهم بگی عمارت کیم کجاست؟
سعی کرد آرامشش رو حفظ کنه و بدون بُروز دادن ترس و نگرانی از آب خارج شد.
هانبوک آبی رنگش رو از روی زمین برداشت و شروع به پوشیدن کرد.
+ باید همین راه رو مستقیم ادامه بدی تا به عمارت برسی.هیچ علاقه ای نداشت تا بدونه اون مرد چرا به سمت عمارت میره!... از قبل هم خبر داشت که امروز قرار بود یکی از دخترها به ارباب زاده معرفی بشه.
مرد با تشکر آرومی که کرد سوار اسبش شد و با مرد عبوس به سمت عمارت رفتند.
جونگین هم کمی بعد به سمت عمارت به راه افتاد.
توی مسیر به اینکه چطور بدون سر و صدا به سمت اتاقش بره فکر میکرد. نباید جلوی چشم هیچ کدوم از افراد خانواده آفتابی میشد.
مخصوصا تو همچین روز بزرگی که عموش درحال مهمانوازی یک ارباب زاده بود.1: گات= کلاه
●●●
درحال عبور از باغ پشتی بود که صدای چاپلوسی عموش به گوشش رسید.
از التماس هاش مشخص بود که اون مرد قرار نیست با دخترش وصلت کنه.
لبخندی به اون همه حقارتی که متحمل شده بود زد و سعی کرد فالگوش ایستادن رو تموم کنه.
چرخید تا به سمت اتاقش بره که پاش با گلدونی که کنار دیوار قرار داشت برخورد کرد و صدای شکستنش داخل حیاط پیچید.حتی فرصت نکرد ریاکشنی از خودش نشون بده. چون درب چوبی باز شده بود و عموش درحالی که چشم غره میرفت شروع به حرف زدن کرد:
- بهت گفتم اینجا پیدات نشه.
باز اومدی یه گندی زدی.+ من.. من فقط داشتم رد میشدم.
- باشه زودتر گمشو تو اتاقت و به خدمتکارا بگو بیان این گندکاریو تمیزش کنن.
پسرک تعظیمی کرد و سریع چرخید تا از اونجا دور بشه که این بار صدای مرد غریبه متوقفش کرد.
_ گفتی برده نداری!
قصد داشتی دخترت رو به زور بهم بدی تا به پول برسی.
اما من این پسر رو به عنوان برده میخرم.شوکه به عقب برگشت و با زبونی که گرفته بود سعی کرد چیزی بگه:
+ من..من برده نیستم. من..من عضو....- کافیه احمق.
چقد بابتش میدید!وقتی عموش مانع حرف زدنش شد جونگین طاقت نیاورد و بلندتر اعتراضش رو بیان کرد:
+ من برده نیستمممم. شما نمیتونید منو به کسی بفروشید.نیشخند کثیف عموش باعث میشد دلپیچهای که داشت بدتر بشه. هیچ وقت مورد علاقهی عموش نبود.
- مفت خوری دیگه بسه. از الان باید به یه دردی بخوری.قبل از اینکه بتونه جوابش رو بده.
مردی که ردای طلایش بیش از حد تو چشم بود جلو اومد.
_ برای بردنش هرچیزی که بخوای میدم.
اما مطمئن شو که به ملاقاتش نمیایی، از این به بعد حق دیدنش رو نداری.+ من..من جایی نمیام.
تو نمیتونی منو ازش بخری.چند گام برداشت و کنار بدن پسر لرزونی که موهای بلندش همچنان خیس بود ایستاد.
لب های باریکش به دو طرف کش اومد و کنار گوش پسرک نجوا کرد:
_ خوبه، هرچی چموش تر باشی این بازی لذت بخش تر میشه.
من تو رام کردن اسبها وحشی استادم.
با طعنه گفت و دستی به موهای بلند و مشکی پسرک کشید.خوشگلا ووت فراموش نشه💙
1401/10/11
YOU ARE READING
Imagine 👀
Short Storyقرار اینجا خونهی سکای باشه... 💦 داستانکهای کوتاه و دوست داشتنی... 💢 شاید روزی این داستانها رو تبدیل به مینیفیک کردم. 💢 نویسنده: تدی 🐻