Symbiosis, Part 1

942 94 17
                                    

"جونگکوک امشب خجالت زدم نکن، برام شب مهمیه"

نگاهش رو به زمین پر زرق و برق و کاشی کاری شده بین کفشای براقش دوخت. کفشای راحتی نبودن، برخلاف ظاهر زیباشون به شدت تنگ و خفه کننده‌ بودن.

امشب همه چیز خفقان‌ آور بود، از بلوزی که پوشیده بود و دکمه‌هایی که به سختی روی سینش بسته شده بودن و زور میزدن دو طرف پیراهنش رو بسته نگهدارن تا ست کت و شلواری که از بهترین پارچه ایتالیایی دوخته شده بود یا هر گهی که جونگکوک بهش اهمیت نمیداد.

کراواتی که پدرش گره زده بود رو دور گردنش فیت می کرد.

دست‌های پدرش کراوات رو محکم کرد و نگاه متوقعش رو به جونگکوک دوخت. نگاه توی چشم‌های پدرش برای جلب توجه جونگکوک کافی نبود ولی به هرحال از اینکه دست‌های اون مرد جایی نزدیک بدنش قرار گرفته باشه با تمام وجود تنفر داشت.

جواب داد:

"باشه."

همونطور که شونه‌هاش رو از روی بیخیالی بالا مینداخت، نیشخند کجی تحویل پدرش داد.

"ولی قبول کنید پدر، با این کت و شلواری که برام انتخاب کردید به اندازه کافی مایه خجالت هستم."

پدر چشم‌هاش رو توی کاسه چرخوند و چند ضربه آروم روی سینه جونگکوک زد.

"جذاب، محترم و شیک بنظر میرسی. دقیقا همونطوری که پسر معاون نخست وزیر باید دیده بشه."

جونگکوک بینیش رو بخاطر سنگینی نگاه مغروری که از چشم‌های پدرش سرازیر میشد چین داد. میدونست تمام این امر و نهی‌ها فقط بخاطر پست و مقام جدید یا هر کوفتی که اونا صدا می کردن بود. به همون اندازه‌ای که از پوشیدن این کت و شلوار متنفر بود، از سیاست هم نفرت داشت و ریشه این حس قوی به علاقه بی حد و مرز پدرش به هر دوی اونها برمی گشت.

قبل از اینکه کراواتش رو دوباره درست کنه، انگشتش رو تهدید وار جلوی چشم‌های جونگکوک گرفت:

"اگه سعی کنی کفش‌هات رو با اون بوت‌های ساقدار عوض کنی دوباره توی رفت و آمدت محدود میشی. حالا هم برو و موهات رو مرتب کن. یه نفر هست که میخوام امشب باهاش آشنا بشی."

جونگکوک فورا برای نشون دادن نارضایتیش غرغر کرد، نیازی نبود پنهانش کنه. اون به اندازه بردار بزرگترش جیهیون از شرایط موجود راضی نبود، کسی که تظاهر میکرد پارچه استفاده شده توی دوخت کت و شلوارش یا دنبال کردن راه پدرش و جا پای پدرش گذاشتن یا هر چیز لعنتی دیگه براش اهمیت داره. درواقع جیهیون کسی بود که با لبخند خیره‌کننده‌‍ای شونه به شونه پدرش راه میرفت، توی بحث های مختلف شرکت می کرد و دیدنش باعث میشد جونگکوک هر لحظه بیشتر از اینکه با اومدن به این مهمونی موافقت کرده پشیمون بشه.

برادرش سرش رو پایین انداخت و منتظر شنیدن مخالفت جونگکوک موند ولی برای اذیت کردن برادر کوچیکترش فضا رو ترک کرد. گرچه، جونگکوک هم خیلی خوب راه رو مخ رفتن رو بلد و بخاطر داشتن چنین قابلیتی خوشحال بود.

SymbiosisWo Geschichten leben. Entdecke jetzt