اولین حسی که با دیدن جونگکوک نسبت بهش پیدا کرده بود، این بود که یکم عوضی میزد. حداقل رفتارهایی که این حسو بهش میدادن خودپرستی جونگکوک نسبت به خودش، هاله بی تفاوتی دورش و چشم هایی که هر کسی رو مقصر اصلی تمام بدبختی هاش میدونستن.
بنظر نمیومد تهیونگ رو بشناسه و از طرف دیگه نمیشد حدس زد که داره تظاهر به ندونستن میکنه. صورتش جدا هیچ احساساتی رو نشون نمی داد، ولی چشم هاش... حتی برای غیرقابل تشخیص ترین حرفای مردم هم راه حلی وجود داره، مگه نه؟ فقط باید لِم خوندن احساسات جونگکوک رو یاد میگرفت.
ترک کردن مهمونی قطعا پدرش رو عصبی می کرد ولی تنها هدف حضور تهیونگ توی اون مهمونی شبانه برای قرار و مدار ازدواجش با جونگکوک بود و اگر جونگکوک مهمونی رو پیچونده بود، حضور تهیونگ هم بی معنی میشد، پس دستهاش رو دور میله ها حلقه کرد و پایین پرید.
نگاه متعجب توی چشمهای جونگکوک اثبات می کرد که این ماجراجویی ارزش داشته.
درحالیکه به سمت ماشین میرفتن و آرنج هاشون خیلی نرم به هم میخورد، جونگکوک گفت:
"کیم تهیونگ"
عجله و بی فکری برای به زبون آوردن اون اسم توی صدای جونگکوک موج میزد و انگار میخواست ببینه به زبون آوردن اون اسم چه حسی داره.
"نشستن توی ماشین کسی که حتی نمیشناسیش اونقدرام کار عاقلانهای نیست."
تهیونگ گلوش و صاف و دستش رو داخل جیبش فرو کرد. برای این که تمرکز بیشتری روی رفتارای جونگکوک داشته باشه گوشیش رو خاموش کرد، ولی همین الان هم داشت با خودش کلنجار میرفت که دوباره روشنش کنه.
"من توی هنرای رزمی حرفی برای گفتن دارم، باعث میشه کمتر از گشت و گذار با غریبه ها بترسم."
جونگکوک سوتی از روی مسخره کردن زد و چشم هاش رو به تهیونگ دوخت.
بدن و سرش رو دقیقا رو به روی جونگکوک قرار داد تا دید بهتری به پسر داشته باشه و دستهاش رو روی سینش حلقه کرد و باعث خنده جونگکوک شد. از همون لحظه اول که جونگکوک رو دیده بود، برق آزاردهندهای توی چشمهاش بود که انگار مانع دیدن تمام زیبایی های پسر میشد.
"برام خیلی سخته که دلیل دست به سینه شدنت با وجود این بازوهای لاغر مردنی رو بفهمم."
تهیونگ سرفهای کرد ، درواقع حرف پسر ناراحتش نکرده بود. میدونست اونطور که جونگکوک توصیفش کرده بود، نبود و میدونست هیچوقت نمیتونه جونگکوک رو عصبی کنه ولی شاید یه امتحانی میکرد.
"میدونستی لحن و حرفات خیلی گستاخانن؟"
جونگکوک خیلی سریع بحث رو جمع کرد:
" دارم سر به سرت میذارم."
"میدونم."
افکارش دوباره سمت ازدواج و ارتباطش با اون پسر برگشت و چیزی که متعجبش می کرد این بود که تابحال برای ارتباط داشتن با کسی یا حتی جدی کردن رابطشون قدمی برنداشته بود یا اصلا اهمیتی برای این مسائل قائل نمیشد. ولی در حال حاضر، باید انجامشون میداد، حتی اگر تمام این رابطه با هدف کار و تجارت شکل گرفته بود.
" کجا میریم؟"
"پاتوق خوش گذرونی من."
تمام جواب توی همین یه جمله خلاصه شده بود و حتی نگاه منتظری که سوالات زیادی توش موج میزد هم قرار نبود تاثیری در ادامه دار شدن جواب جونگکوک داشته باشه. بجای کش دادن جواب، جونگکوک پرسید:
"چرا خواستی باهام بیای؟"
مردد بود، انگار خودش هم جواب این سوال رو میدونست. از گوشه چشم مدام تهیونگ رو نگاه میکرد و منتظر شنیدن جواب سوالش بود و مدام زبونش رو توی لپش فشار میداد.
درست مثل خود جونگکوک کوتاه جواب داد:
"برام جالب بود."
همونطور که دسته کلید ماشین رو از جیبش بیرون می کشید لب پایینش رو بین دندون هاش گرفت. چشم های تهیونگ بین تعداد زیادی از ماشین های پارک شده دنبال چیزی هم استایل جونگکوک می گشت.
"امیدوارم ارزش عصبانی کردن بابایی جونت رو داشته باشه."
ماشین گرون قیمتی بنظر میرسید، با اینکه اطلاعات آنچنان زیادی درباره ماشین ها نداشت ولی میتونست از روی ظاهر و طراحی خاصش بفهمه چیزی نبود که هر کسی بتونه داشته باشدش. توی طراحی داخلی ماشین هم تماما از چرم براق استفاده شده بود که باعث میشد ظاهر لوکس تری به خودش بگیره. ماشین جونگکوک به شدت تمیز بود، طوریکه حتی کفیهای زیر پای تهیونگ هم برق میزدن. از اینکه حتی قبل از رسیدن به ماشین، جونگکوک سمت راننده رفت ناامید شد.
تهیونگ با خودش گفت:
"درست میشه."
پاتوق جونگکوک یکی دیگه از سرگرمیای لوکسش به حسابش میومد. بدون در زدن وارد شد و تهیونگ رو به سمت چندین پلکان رهنمایی کرد. هرچقدر بالاتر میرفتن، صدای مبهم موزیک هم بیشتر به گوش میرسید. ولی اونقدر که صدای موسیقی بقیه کلابهای شبانه بلند بود، ازاردهنده نبود و قطعا به اندازه کلابهای معمولی شلوغ نبود.
برخلاف بقیه بارها، توی بلاترین طبقه برج و روی بالکن قرار گرفته بود و شاید 10 یا 20 نفر هم توش حضور داشتن. تهیونگ چشم هاش رو روی بار کوچیک و مبلمانهای گرد چیده شده چرخوند و به منظره شب که با نورهای کوچیک تزئین شده بود، خیره شد.
"ای یو جئون، رفیقتو معرفی نمی کنی؟"
فورا لبخند بزرگی روی صورت جونگکوک نشست. دست هاش روتوی جیب هاش فرو برد و به سمت صدایی که اسمش رو بیان کرده بود رفت.
مردی با موهای سبز جیغ که حتی نمیشد بهشون بیشتر از چند ثانیه نگاه کرد. بلوز زرد نئونی و کت چریکی خاکی رنگ استایل بالاتنه مرد رو تشکیل میداد. با اولین نگاه، حس آشنایی چشم های مرد رو پر کرد. همینطور که نگاهش بین اون دو نفر در رفت و آمد بود گفت:
"تهیونگ؟ شت، خیلی وقته ندیده بودمت."
تهیونگ به محض دیدن دستی که ب سمتش گرفته شده بود، دستش رو جلو برد.
"عذر میخوام، ولی من و شما چطور همدیگه رو میشناسیم؟"
مرد متعجب بنظر نمیرسید.
"توی دانشگاه باهم کلاس اخلاق حرفهای داشتیم. از اونجایی که مدام با استاده توی بحث و جدل بودی یادم موندی. من جانگ هوسوکم."
تهیوگ اصلا اون اسم رو بخاطر نداشت ولی به وضوح میتونست اون استاد عوضی رو به یاد بیاره. هوسوک کاریزمای بالایی داشت و میشد ساعتها بهش زل زد و خسته نشد ولی حواس تهیونگ پیش فرد دیگهای بود.
هوسوک دوباره به حرف اومد:
" اصلا چرا باید منو یادت باشه؟"
جوگکوک با صدای بلند غرغر می کرد تا به نحوی صدای هوسوک رو خفه کنه و شاید بهتر بود که تهیونگ، هوسوک رو به یاد نیاره. هوسوک عقب گرد کرد و روی یکی از مبل ها نشست.
"راحت باش ته."
تهیونگ پرسید:
"اینجا خونه توعه؟"
رفتار و لحن صحبت هوسوک دوستانه بنظر میرسید و لبخندی که روی لب هاش جاخوش کرده بود ، هر لحظه بزرگتر میشد. برخلاف جونگکوک که هنوز هم کمی معذب بود.
"نه بابا، خونه یونگیه. الانا دیگه پیداش میشه. خونه من پایین همین خیابونه. تو پسر کیم داهه هستی، درسته؟"
تهیونگ وزنش رو روی پای مخالفش انداخت. درسته که تهیونگ به پدرش و این که فرزند اون آدم بود افتخار میکرد اما تجربه بهش یاد داده بود که انتظار شنیدن چیزای خیلی خوبی نسبت به پدرش از دهن مردم نداشته باشه.
تهیونگ حدس زد:
"و توعم پسر جانگ سِیون."
جونگکوک همونطور که از روی تعجب یکی از ابروهاش رو بالا برده بود، برگشت و نیم نگاهی به تهیونگ انداخت.
هرکسی که توی این بلوک از ساختمون ها زندگی میکرد قطعا به یکی از کله گندهها وصل بود. از طرفی فقط دو خانواده جانگ توی این محله وجود داشت. همینطور شک داشت که هوسوک پسر یه طراح مد ناشناخته باشه. ممکن بود حدس اشتباه از آب دربیاد ولی احتمالش کم بود.
هوسوک با تعجبی که از تک تک اجزای صورتش فریاد میزد گفت:
"واو، از کجا میدونستی؟"
جونگکوک بدون اینکه نگاهش رو از روی تهیونگ برداره گفت:
"تهیونگ یه حس غریزه خیلی قویای نسبت به بچه پولدارا داره."
حس میکرد نگاه خیره جونگکوک داره پوستش رو میسوزونه.
تهیونگ هم متقابلا نگاهش رو سمت جونگکوک برگردوند. جونگکوک بلافاصله راهش رو به سمت دیگهای کج کرد و تهیونگ چارهای جز دنبال کردن اون قدم ها نداشت. همراه جونگکوک وارد جمع ای متشکل از بچه هایی شدن که به لطف جیب های پدراشون، طبقه مرفح جامعه رو تشکیل میدادن. بعضیاشون پیشینه و روابط خانوادگی واضحی داشتن و بعضی هم مثل جونگکوک تمام سعیشون رو برای پنهان کردن روابط خانوادگیشون میکردن.
تهیونگ برای اینکه توجه جونگکوک رو از دخترهایی که دورشون بودن و یکی یکی به تهیونگ معرفیشون می کرد بگیره، به حرف اومد:
"منظره شهر از اینجا خیلی قشنگه."
برای پیدا کردن شناخت بیشتر و بهتر از جونگکوک باید بیشتر باهاش صحبت میکرد ولی جواب پسر توی تکون دادن سرش و خیره شدن به منظره، خلاصه شد.
برای به حرف آوردن جونگکوک دوباره تلاش کرد. حالا که اینقدر پیش رفته بود به هیچ وجه به این راحتی پا پس نمی کشید. درسته که توی این راه کمک خیلیها رو پشت سرش داشت و شاید حتی از سر جونگکوک زیادی هم بود ولی مهم این بود که چه چیزهایی و قابلیت هایی قراره توی برنده شدن این پرونده به کارش بیان.
"همه کسایی که اینجا هستن دوستاتن؟"
"نه، فقط یونگی و هوسوک."
هنوز تهیونگ و یونگی رو به هم معرفی نکرده بود.
تهیونگ یادآوری کرد:
"و همه این آدمایی که حتی نمی شناسیشون توی محل خوشگذرونیت حضور دارن."
کنجکاو بود بدونه چرا محل خوشگذرونی کسی که درواقع از آدما فراری بود، پر از آدمایی بود که حتی دوستانش هم نبودن.
جونگکوک برای عوض کردن بحث پرسید:
"نوشیدنی میخوای؟"
واقعا برای آزاد کردن ذهنش از این همه فکر نیاز به یه نوشیدنی الکلی داشت. با تکون دادن سرش تایید کرد و اجازه داد جونگکوک با سلیقه خودش نوشیدنیش رو انتخاب کنه و توی دلش میخواست به هر طریقی خودش رو راضی کنه که انتخاب اون پسر قرار نیست مزه زهرمار بده.
برخلاف تصوراتش نوشیدنیِ شیرینی بود. برای از بین بردن تیز الکل از روی زبونش، چند بار زبونش رو به سقف دهانش کشید و گفت:
"میتونم یه چیزی ازت بپرسم؟"
بازهم همون نگاه نامطمئن توی چشمهای جونگکوک جا گرفته بود. میدونست هیچوقت نباید به حس ششمش توی خوندن و حدس زدن احساسات مردم شک کنه.
جونگکوک جواب داد:
"بیا اینجا."
و آرنجش رو به ساق دست تهیونگ زد و همون تماس کوچیک باعث شد حس گرمای جونگکوک از پارچه نازک لباس پسر رد بشه و پوستش رو بسوزونه.
تهیونگ رو به سمت فضای بیرونی بالکن و چند متر دورتر از آدمای حاضر توی مهمونی راهنمایی کرد. قبل از اینگه نگاهش رو به منظره بیرونی بدوزه، نگاه گذرایی به افراد حاضر توی اون مهمونی کوچیک انداخت.
"چی میخواستی بپرسی؟"
حواس و نگاهش رو روی جونگکوک متمرکز کرد. باید با قاطعیت اعتراف میکرد پسری که کنارش ایستاده بود زیباترین موجود روی زمین بود. لبهایی که بشدت نرم و بوسیدنی بنظر میرسیدن، گونههای برجسته، چشمهای درشتی که با غروری همزمان جذاب و اعصاب خوردکن پرشده بود. سینه پهن و دستهای ورزشکاری.
دستهاش رو به میلههای بالکن تکیه داد و بدون اینکه خودش متوجه بشه به تهیونگ اجازه داد دید بهتری به رگهای برجسته و تتوهایی که تا سرشونش نقش بست بهودن، داشته باشه.
تیشرتش اونقدری تنگ بود که به راحتی میشد تصور کرد رد جوهر تتو روی پوست سفید رنگ سینش چقدر قراره جذاب بشه تصور ایستادگی جونگکوک جلوی پدرش برای زدن تک تک اون تتو ها قضیه رو برای تهیونگ جذاب تر میکرد.
جونگکوک نگاهش رو روی تهیونگ برگردوند. نگاهش سرد و کنجکاو بود...انگار هردو میدونستن چه چیزی در انتظارشون هست، ولی هیچکدوم نمیخواستن دربارش صحبت کنن.
بلاخره جرعتش رو جمع کرد و گفت:
"تو میدونی من کیم، مگه نه؟"
همونطور که کمی از نوشیدنیش رو مزه میکرد گفت:
"نه، ولی تو میتونی بهم بگی که دقیقا کی هستی."
تهیونگ هم کمی از نوشیدنیش رو خورد و لبخندش رو پشت لیوانش پنهان کرد. با شنیدن صدای مبهم جونگکوک مطمئن شد که از هویت و چرایی حظور تهیونگ توی مهمونی شبانه پدرش خبر داره.
"پدر های من و تو میخوان که باهم ازدواج کنیم. و تنها دلیلی که امشب به مهمونی پدرت اومدم، دیدن تو بود."
انگار جریان برق برای لحظهای از تمام بدنش رد شد. نه به تهیونگ نگاه می کرد و نه یک کلمه حرف می زد، طوریکه انگار خیلی وقت بود اونجا بدون هیچ حرفی ایستاده بودن... از سفیدی سر انگشت های جونگکوک میتونست فشار دستش به لیوان رو به خوبی حدس بزنه.
"میدونم."
"و...نظرت دربارش چیه؟"
مهم ترین چیزی بود که میخواست امشب بفهمه. به جونگکوک نزدیک شد، طوریکه تقریبا بدنهاشون مماس باهم شد.
جونگکوک بدون اینک مایعی توی دهنش باشه، چیزی رو قورت داد و باقی نوشیدنیش رو بی خیالانه روی زمین ریخت.
"برای همین امشب دنبالم راه افتادی؟"
نباید دعوا راه مینداخت، اصلا قرار نبود عواقب خوبی داشته باشه.
"آره."
لحن جانگکوک ترکیبی از طعنه و تعجب رو توی خودش جا داده بود:
"و این یعنی تو با این ازدواج موافقی؟"
تهیونگ فقط به یه "هوم" بسنده کرد و بلاخره باعث شد جونگکوک بهش نگاه کنه. نگاهش و حرفایی که توی خودش جا داده بود فریاد میزد که چیزای خوبی در انتظار تهیونگ نیست.
قبل از این که از تهیونگ رو بگیره تک به تک اجزای صورتش رو آنالیز کرد و بلاخره قدمی به سمت عقب برداشت.
"چرا؟"
"چون قرارداد خوبیه. هم برای خانواده من، و هم برای خانواده تو. درواقع، برای من و تو..."
جونگکوک اصلا خوشحال نبود و می شد این رو از تک تک اجزای صورت و حرکاتش خوند. دوباره نگاهش رو به سمت کورسوهای نوری که از شهر ساطع میشد برگشت.
"و میشه بدونم چی باعث ایجاد منفعت توی این ازدواج لعنتی برای من و تو میشه؟"
تهیونگ بدون حاشیه رفتن و کاملا رک جواب داد:
"آپارتمان من اونقدری بزرگ هست که برای زندگی کردن 2 نفر مناسب باشه و همینطور دیگه قرار نیست برای پول گرفتن از پدرت، طبق استاندارای اون رفتار کنی."
جونگکوک سرش رو تکون داد...
تهیونگ خوشحال بود، بلاخره تونسته بود راه حل کردن این پرونده پیچیده رو پیدا کنه. همونطور که حدس زده بود سرکشی جونگکوک از قوانین و خط قرمزایی که والدینش براش تعریف کرده بودن، میتونست تبدیل به کلید موفقیت تهیونگ بشه.
جونگکوک هم میتونست همزمان کنار مادرش باشه و هواش رو داشته باشه و هم میتونست بدون سرزنش شدن و جواب پس دادن وقت و بی وقت بیرون بره و از تایمش لذت ببره. علاوه بر این، امکان نداشت برادر کوچیکترش درباره تمایل بیش از اندازه جونگکوک به فرار کردن از خونه و قوانین مسخرش، اطلاعاتی به پدرش و صد البته تهیونگ نداده باشه.
جونگکوک طعنه آمیز گفت:
"هنوز اونقدراهم احمق نشدم که نفهمم قبل از اون ازدواج مسخره به هر طریقی میخوای مجبورم کنی قرارداد تقسیم دارایی رو امضا کنم."
تهیونگ با اطمینان و بی خیالانه جواب داد:
"نیازی به انتقال یا اشتراک دارایی نیست. میتونی بعد از طلاق هم نگهشون داری."
جونگکوک که سرگرمی جدیدی پیدا کرده بود، خندهای کرد و جواب داد:
"خیلی ممنون جناب، ولی اونقدری مال و اموال دارم که چشمم به اموال تو نباشه."
"پس با این ازدواج موافقت میکنی؟"
تمام بدنش یخ زد، چشمهاش کمی از حالت عادی درشت تر شد...***
بخاطر اوضاع اخیر، چند هفته اخیر آپ نداشتیم، امیدوارم این پارت رو دوست داشته باشید و ازش لذت ببرید💖
منتظر نظراتتون هستم💌
Channel Link: https://t.me/TheMetano
YOU ARE READING
Symbiosis
Fanfiction- قرارداد خوبیه، هم برای خانواده من و هم برای خانواده تو. + وقتی گفتم برای بوسیدنم به بهانه نیاز نداری از ته دلم بود. +دوست ندارم فقط چون ازت خواستم، از روی اجبار باهام وقت بگذرونی. - تا حالا یه مرد رو بوسیدی؟