صورتشو رو به آسمان گرفت و به خاکستری بینهایتی که بالای سرش بود، چشم دوخت. با نگاهش دانهی برف درشتی رو دنبال کرد و چشمانش رو از سرمایی که احساس کرد، بست. انگار سرمای برفی که وارد چشمش شده بود، مستقیما به کمرش رسیده بود.
لرز کوتاهی رفت و سرش رو پایین گرفت.به بوم سفید مقابلش نگاه کرد، فقط یه نقاشی دیگه، فقط یه پرتره، فقط یه نفر... تا از شر این سرما خلاص شه.
به اطرافش نگاهی انداخت، خیابان خلوتتر از همیشه بود. چشمهاش رو ریز کرد و به کافهی مقابلش خیره شد، چند نفر پشت یک میز نشسته بودند و چیزی شبیه جشن تولد گرفته بودند، شایدم یه جشن دیگه، مهم نبود... نه تا وقتی که چانیول باید مجموعهای از نقاشیهای پرتره رو برای پایاننامهاش تحویل استادش میداد.
بینیش رو بالا کشید و دستهاش رو داخل جیبهای کاپشن بادیش برد. فقط کمی دیگه میموند و اگه کسی پیدا نمیشد، به خونهی گرمش میرفت و مقابل شومینهی عزیزش دراز میکشید. چقدر از نبودن همخونههاش که به تعطیلات کریسمس رفته بودند خوشحال بود.
با صدای باز شدن در کتابفروشی قدیمیای که کنارش بود، سرش رو برگردوند. پسر جوانی که پاکت کاغذی بزرگی رو بغل کرده بود با پشت پا در رو بست و به سمت چانیول قدم برداشت. چانیول ناخودآگاه صاف نشست و برای دیدن صورت پسر چشمهاش رو ریز کرد. پسر از مقابلش رد شد و برای لحظهای نیمرخش رو دید.
- قیافشو چیکار داری؟ فقط بشونش و نقاشیش کن...
با فاصله گرفتن تنها شانسش برای نجات از این سرما سراسیمه بلند شد.
- ببخشید، آقا؟
از بیتوجهی پسر اخم کرد.
- آقا؟؟
دستی به کمرش زد و نوچی کرد، چقدر مردم نسبت به هم بیتوجه شده بودند.
با قدمهای بلند و سریع خودش رو به پسری که پالتوی سبز کمرنگی پوشیده بود رسوند و دوباره صداش زد؛ با سکوتی که در جواب گرفت آروم ضربهای به شونهی پسر زد؛ محال بود چانیول بیخیال شه.
- آقا یه لحظه صبر کنید خب...
پسر مقابلش از ضربهای که چانیول قسم میخورد به آرومی نوازش بود، جوری از جا پرید که پاکت کاغذیای که انگار کل زندگی پسر بهش وابسته بود در حال افتادن از بغلش بود.
چانیول سریع دستش رو زیر پاکت کاهی قهوهای گرفت و به نگهداشتنش کمک کرد.
- اوه، من خیلی عذر میخوام.
درحالیکه دستش رو زیر پاکت گرفته بود، گفت و متوجه نگاه شوکهی پسر مقابلش شد. برای لحظهای چشمهاش رو ریز کرد و به صورت پسری که چونه و لبهاش زیر شالگردن و پیشونی و ابروهاش زیر کلاه بافتنیاش پنهان شده بود نگاه کرد؛ باید پرتره اش رو میکشید، احتمالا عالی میشد.
ESTÁS LEYENDO
Portrait
Fanficچانیول نقاشی است که صبحی سرد در خیابانی خلوت بهدنبال طراحی پرتره از یک نفره و تنها مدلی که نصیبش میشه نویسندهای به نام بکهیونه که راز بزرگی رو زیر کلاه بافتنیاش قایم کرده... وانشات: Portrait🎨 كاپل: چانبك ژانر: درام، رومنس، انگست، هپي اند نويسن...