سلام فر هستم و با افتخار این چندمین
داستانیه که در واتپد قرارمیدم:
در این داستان خیلی خیلی کوتاه
که دو هزارکلمه ست،
شما قرار نیست عاشقانه ای رو بخونید
فقط میخوام قضاوت هارو کنار بزاریم
و حقیقت ها رو بهتر ببینیم
لطفا در ارامش بخونید و اگر ارزش داشت
به دوستانتون معرفیش کنید و
توی لایبرریتون بذاریدش.
کاملا اتفاقی و در سی دقیقه نوشته شده
ببخشید که خیلی کوتاهه
امیدوارم دوستش داشته باشید.توی مطلق، تاریکی بخون...
...جایی توی تاریکی
گردنش خم بود و سرشُ به شیشه ی خنک چسبونده بود
هراز گاهی با نزدیک شدن اتوبوس به یه تیر برق
نور زرد به چهره ش می تابید و بلور های اشک از زیر چشمهاش به پایین سرازیر و نمایان میشد.دقیقا نفهمید کی ولی ،با توقف کوتاه اتوبوس
یه فرد تازه وارد تو راهرو از همه برای نشستن کنارشون تقاضامیکرد و همه اونو رد میکردن...
تا اینکه به کنارش رسید و بدون مقدمه،با صدای گرفته ش فقط گفت:اره،میتونی کونتو اینجابزاری.اینبار کلاه کپش رو تا روی صورتش پایین کشید و خودشو به خواب زد.
اما اون مرد کنارش که به دقیقه نکشیده بود گوشیش پشت هم در حالت ویبره میلرزید بدجوری ارامششو شکست.
_راه خفه کردنشو بلدنیستی؟
با یه ژست کاملا مردونه،اونو توی مشتش فشار داد و
بعد خاموشش کرد یجور که انگار واقعا گوشیش
صدای بدی داده و آرامش کنار دستیش رو شکسته.
+معذرت میخوام._مشکل خودته.
هندزفری شو توی گوشش انداخت و یه آهنگ راک از موبایلش پلی زد،که صداش واقعا کر کننده بود
کسی که صدای ویبره شنیدن اذیتش کرده بود!!!با پوزخند سرشو به پشتی صندلی فشار داد و
چشمهاشو بست و به آرامش فکر کرد و نمیخواست برای اون صدای عجیب و غریب بلند شده از هندزفری کناریش اعتراض کنه...
تو دقیقه ی سوم از اون آهنگ راک
دوباره صفحه ی گوشیشو چک کردو
چندتا اهنگو عوض کرد،
هیچکس باهاش تماس نگرفته بود
ساعت ۱۲شب میگذشت و تنها دلخوشیش سر رسیدن سپیده ی صبح بود.بعداز چندبار شنیدن صدای خفیف،
کسی هندزفریشو از گوشش در اورد...
بازم مرد مزاحم کنار دستش!
اینبار با ارنجش به پهلوش زد و اونو مثلا از
چرتش پروند.اصلا اروم نمیگرفت.
_هی،چه غلطی کردی.عرق سرد بدنشو قایم کرد و گلوشو خاروند،نگاهشو به جلو داد ،یا زیادی مودب بود یا...خونسرد
ولی تند تند گفت
+ببخشید،ولی دارن میگن که
اون جلو یه مشکلی پیش اومده
خواستم بدونم که...بهش پشت کردو کاملا به شیشه ی یخ چسبید
عین بچه ای که بعد از شنیدن یه خبری که دلچسب نیست،قصد قهر کردن داره...
این جمله رو گفت و به تاریکی بیرون نگاه کرد.
_فاک بهت مرد،میتونی از کنارم گمشی بری
یه جای دیگه بشینی.
YOU ARE READING
TRUST
Action❌Completed❌ 🔻 The TRUST isnt what you see 🔻A short story of ziam 🔻2000 words✏ قصه ی کوتاهه حقیقت لطفا در ارامش بخونید و قضاوت های اشتباه نکنید این داستان عاشقانه نیست ولی میتونه ابتدای اون باشه ادامه ی ماجرا رو در ذهنتون پروبال بدید یا حتی ایده...