chapter 1

300 62 10
                                    

مراسم باشکوه و بی نقصی خود پیش میرفت، همه جا پر از هیجان و شادی بود.
زوج جوان ،دست در دست به سمت محراب حرکت کردند.
صدای تشویق و ذوق حاضرین بلند شد.
ژان مشغول خوردن شیرینی بود.
بی توجه به مراسم، شیرینی دیگری برداشت.
کنار دهانش برد که احساس کرد، ضربه کوچکی به پایش خورده است.
اخمی کرد و دوباره شیرینی اش را گرفت.
این بار احساس کرد ، کسی پاهایش را تکان می دهد.
بی میل شیرینی رو ، روی بشقاب گذاشت و از صندلی بلند شد.
کمی از رومیزی رو بلند کرد، با چیزی که داشت می دید تعجب کرد.
سوالی پرسید: تو...
صداش به قدری بلند بود که صورت ییبو از ترس مچاله شود، سریع دستش رو جلوی لب های ژان گذاشت.
ژان اخمی کرد: اینجا چیکار میکنی؟
ییبو لب هایش رو آویزون کرد: بابا داره دنبالم میگرده!
ژان اخمی کرد: دایی داره دنبالت میگرده و تو اینجا قایم شدی؟
ییبو سری تکون داد و با اندوه گفت: میخواد سریع برگردیم کانادا، من نمیخوام برم، میخوام اینجا پیش تو باشم.
ژان دستی به لپ های نرم و سفید ییبو کشید: منم دوست دارم ،تو پیش من باشی، اما الان دایی وانگ نگران میشه.
ییبو لب هاشو آویزون کرد: من نمیخوام برم، اونجا هیچ دوستی ندارم.
ژان دستش رو دراز کرد ، ییبو با دو دلی دستش رو گرفت و از زیر میز بیرون اومد.
هردو کمی سکوت کردند، تا اینکه ژان شیرینی که روی بشقابش بود ،رو به ییبو داد: بیا مال تو.
ییبو شونه ای بالا انداخت: نمیخوام.
ژان لبخندی زد: اما این خیلی خوشمزه هست.
ییبو با چشمای درخشان به شیرینی توی دست ژان نگاه کرد: جدی؟
ژان برای تایید حرفش چند بار سریع ، سرش رو تکون داد.
ییبو شرینی رو از دست ژان قاپید و گاز گنده ای گرفت.
با دهن پر شروع به حرف زدن کرد: این خیلی ....خیلی
ژان با ذوق خندید: میدونم ییبو.
ییبو شیرینی اش رو تموم کرد: بازم میخوام!
ژان گردنش رو خاروند: دیگه نیست.
ییبو نگاهی به میز های اطراف انداخت: بقیه میز ها هم...
ژان سریع وسط حرفش پرید: من همشونو.(همشو میل کرده 😂)
ییبو با اخم به ژان نگاه کرد: چطور تونستی بدون من اون همه شیرینی بخوری، یعنی همه میز ها؟ حتی اون؟
به میزی که گوشه بود اشاره کرد.
ژان : حتی اون ، اما آخری رو که برات نگه داشتم.
ییبو اخمش غلیظ تر شد: تو خیلی....بی تربیتی.
ژان هم متقابلا اخم کرد: پدرم میگه نباید حرفای زشت بزنیم، وگرنه قلبمون کم کم رنگش رو از دست میده و کدر میشه اون موقع آدم بد و بی ادبی میشیم.
ییبو سرش رو پایین انداخت: دیگه نمیگم.
ژان دستی به موهای ابریشمی ییبو کشید: آفرین ییبو.
ییبو نگاهی به عروس و داماد انداخت، لبخندی زد: ژان
ژان به ییبو نگاه کرد: چیه؟
ییبو با انگشت های کوچکش به محراب اشاره کرد: به نظرت ماهم بزرگ شدیم میتونیم مثل خاله  و عمو وو باهم ازدواج کنیم؟
ژان اخمی کرد: نه ،ما دو تا مردیم، هردو مون باید برای خودمون همسر خوشگل با موهای بلوند پیدا کنیم.
ییبو لباشو لوله کرد: اما من میخوام با تو ازدواج کنم.
ژان هم که حوصله کلنجار رفتن با کسی که شش سال از خودش کوچک تر بود ،رو نداشت ،،گفت: باشه، قبوله.
ییبو از خوشحالی بالا و پایین پرید.
دست ژان رو گرفت: اون موقع قول میدی شیرینی هات رو نخوری و باهام شریک شی؟
ژان آروم خندید: باشه ییبو کوچولو، اون موقع من همه شیرینی هامو به تو میدم.
ییبو شروع به شادی و پایکوبی کرد: این عالیههه!
با صدای مردی همه شادی هاش به یک باره محو شد: چی عالیه؟؟
ییبو سرش رو پایین انداخت: بابا.
پدرش اخم غلیظی کرد: میدونی چقدر دنبالت گشتم، سریع باید بریم.
در همین حین مادر ژان به جمعشان پیوست: مراسم هنوز تموم نشده، چطوره یکم دیگه بمونی؟
برادرش لبخندی زد: کار مهمی پیش اومده و باید سریع برگردیم.
زن سری تکون داد: باشه ولی زود به زود ، بهمون سر بزنید.
آقای وانگ لبخندی زد : حتما ، خواهر.
نگاهش رو سمت ییبو برگردوند، اما با جای خالی ییبو و ژان مواجه شد ، با عصبانیت غرید: یه لحظه ازشون غافل شدیم.
مادر ژان تک خندی زد: مطمئن همین اطرافن، کمکت میکنم.

__________________________________________
های گایز
اسنو صحبت میکنه، همینطور که میدونید من تازگیا شروع به نوشتن کردم اگه دنبال یه قلم خوب میگردین اینجا نیست ، البته فعلا.😅😅
این پارت بیشتر شبیه تیزر بود.
خوشتون اومد اپش میکنم♥️
کامنت و ووت یادتون نره😘

Who will be the heir?Where stories live. Discover now