chapter 6

116 43 5
                                    

ژان صورتش قرمز شده بود ، دستاش رو مشت کرد، مشت هایی که قرار بود تمام دندان های اون عوضی رو خورد کنه، اما نمیخواست پدرش بهانه ای داشته باشد.
دست های مشت شده اش مدام میلرزید.
بغضش رو قورت داد: ...باید...با جیانگ حرف بزنم.
شیائو نیم نگاهی به ژان انداخت و از جاش بلند شد، : بعد شام
کلمات رو با آرامش خالص میگفت، چیزی که در وجود ژان، وجود نداشت.
انگار شرایطش رو درک نمیکرد، مسلما الان ژان به هر چی جز شام فکر میکرد، با خشم فریاد کشید: با این وضعیت ...چی میتونم بخورم....نمیدونم عشقم در چه حاله!!
کلمات رو کند و ناتوان زمزمه کرد، قلبش فشرده میشد و درد میگرفت.
دردی که منشأ آن جلوی روش بود، چطور در چشم بهم زدنی به این نقطه رسیده بودند؟
چطور روزهای قشنگ و رنگی‌ش با جیانگ به رنگ خاکستری در آمده بود.
وقتی توی شرکت بی حوصله میشد،جیانگ تنها با پیامی کوتاه روزش رو میساخت، از صبح جیانگ عزیزش رو ندیده بود و این موضوع برای ژان مرگ بود، آن هم وقتی نمیدانست محبوبش در چه حال است!
شیائو دسته در رو گرفت ،بدون اینکه برگردد گفت: تنها راهی که میتونی با اون هرز...
لبش رو گاز گرفت، پوزخندی زد: با جیانگ صحبت کنی همینه، سر میز شام منتظرتم.
دستگیره رو کشید و از اتاق خارج شد.
ژان از خشم نفس هاش به شماره افتاده بود، با لگد محکم به صندلی کنارش کوبید: خدای من...
روی زانو هاش سقوط کرد، احساس میکرد نفسش بالا نمیاد ، یکی از دکمه های لباسش رو باز کرد، اما لعنت کافی نبود، دکمه دیگری رو باز کرد و دستی به گلوش کشید.
....
خانم وانگ نگاهی به میز انداخت، همه چی تکمیل بود، میزی رنگین چیده بود، اما انگار مهم ترین چیز نبود، چیزی که مدت ها بود از خانه آن ها رفته بود، مفهومی مثل عشق و صمیمیت.
توی افکار خودش غرق شده بود که شیائو با لبخندی بر لب وارد شد: میبینم که یه میز عالی چیدی!
از افکارش فاصله گرفت، آه کوتاهی از بین لب هاش بیرون اومد: مشکل تو با ژان چیه؟
شیائو با چشم های درشت شده نگاهی به همسرش انداخت: منظورت چیه؟ من با ژان مشکلی ندارم.
خانم وانگ ظرف سالاد رو روی میز گذاشت و با حرص خندید: مسخره است، خودت خوب میدونی ژان پسری نیست که الکی دعوا راه بندازه، اون امشب خشمگین بود، خشمی که من هیچ وقت تو چشماش ندیدم!
شیائو صندلی رو عقب کشید و روش نشست: این مسئله بین من و ژان هست، بهتره دخالت نکنی.
همسرش خواست چیزی بگوید که ژان با قیافه ای که بی شباهت به یک مرده متحرک نبود ، وارد شد.
مادرش ترجیح داد چیزی نپرسد، صندلی ژان رو عقب کشید ، ژان مانند ربات،بدون هیچ حسی روی صندلی نشست.
نگاهی به غذا های رنگارنگ روی میز انداخت. هیچ اشتهایی نداشت، اما نباید به پدر عوضی‌ش بهانه ای میداد.
خانم وانگ هم نشست و بدون هیچ حرفی مشغول خوردن شام، شدند.
خانم وانگ هر از گاهی نگاهی به ژان مینداخت، قیافه پسرش به شدت غمگین بود و این وضعیتش باعث میشد ، قلبش درد بگیره، انگار این خانواده هیچ وقت قرار نبود ، رنگ خوشی رو ببینه!
......
تمام بدنش درد میکرد، سرما با بی رحمی تمام به استخوان هایش چنگ مینداخت، بدنش رو جمع کرد تا شاید کمی گرم شود،
با هر نفسی که میکشید ،خاک بلند و وارد بینی اش میشد. چشمان دردناکش رو باز کرد، احساس میکرد وسایل در حال بالا پایین شدن هستند، چشماش به شدت تار میدید. سرش گیج میرفت.
دوباره چشماش رو بست و باز کرد، شاید در وضعیت تغییری ایجاد شود، اما هنوز هم تار میدید، صدای پارس سگی رو از بیرون میشنید، نمی دونست کجاست، ناله دردمندی کرد.
اما صداش خیلی آرام بود، انقدر آرام که حتی به گوش خودش هم نرسید.
قطره اشکی از چشماش سر خورد.
صدای قدم هایی رو میشنید، قدم هایی که لحظه به لحظه بهش نزدیک میشد.
چشمانش رو نیمه باز کرد ،تا اون فرد رو ببینه ، اما فقط تونست کفش های برق انداخته‌ش رو ببینه.
کنار پسر ایستاد.
نمیدونست هنوز به هوش اومده یا نه . اصلا بعد اون همه کتکی که خورده بود،احتمال به هوش اومدنش بود؟
لگدی به شکم پسر زخمی رو به روش زد، جیانگ حتی توان نالیدن هم نداشت،از درد بیشتر تو خودش جمع شد.
پسر وقتی از زنده بودنش مطمئن شد ، پوزخندی زد: میبینم که با وجود اون همه کتک بازم زنده موندی، خیلی سخت جونی موش کثیف!
روی زانوهاش نشست و موهای جیانگ رو کشید: بلند شو غذات رو کوفت کن، به نعفته وقتی دوباره میام ، تمومش کرده باشی!
دستاش رو تا نیمه تو جیب شلوارش انداخت و سمت بیرون انبار رفت.
جیانگ نگاهی به ظرف غذا انداخت و چشمان دردمندش رو بست.
....
همین که از انبار خارج شد، دو نگهبانی که جلوی در بودند، در رو قفل کردند.
سیگارش رو ، روشن کرد و میون لباش قرار داد.
نگاهی به نگهبان ها کرد: رییس به زودی تماس میگیرند. حواستون باشه ، من باید برم.
نگهبان ها احترامی گذاشتند : چشم رییس
پسر دستی به موهای مرتبش کشید و دود سیگارش رو تو هوای سرد رها کرد.
سوار ماشینش شد و استارت زد با تمام سرعت می روند.
گوشی‌‌ش زنگ خورد، مادرش بود، میدانست همان موضوع همیشگی هست، اما باز هم جواب داد.
+ معلوم هست کدوم گوری هستی؟ خواهرت داره میمیره....میفهمی....داره میمیره! اصلا برات مهمه؟؟؟
آشفته دستی به صورتش کشید، حالش داغون بود، قلبش درد میکرد ، چرا مادرش فکر میکرد خواهر کوچک ترش براش مهم نیست؟ اون دختر با موهای بلوطی بیشتر از همه برای هاشوان مهم بود.

---------------

Who will be the heir?Where stories live. Discover now