chapter 7

135 41 32
                                    

بارون شدیدی میبارید و باد قطرات بارون رو تازیانه وار به روی شیشه ماشین میکوبید، شرایط بد آب و هوایی هم باعث نمیشد که خواهرش رو نبینه.
ماشینش رو با سرعت پارک کرد و ازش پیاده شد، با قدم های بلند از حیاط آب گرفته بیمارستان عبور کرد و خودش رو به داخل بیمارستان رسوند.
مو ها و لباس هایش نم گرفته بود ، سمت همان جای همیشگی حرکت کرد، اتاق ۱۲۳ ، اتاقی که قسمتی از وجود هاشوان در آن جا گرفته بود.
خودش رو به اتاق رسوند، مادرش با نگاه غمگینی بهش چشم دوخت: میدونی چقدر بهانتو گرفت؟ اون فقط پنج سالشه، هیچ امیدی بهش نیست،و تو باز بهش اهمیت نمیدی!
با بغض و درد کلماتش رو بیان کرد، نفس عمیقی کشید و سرش رو پایین انداخت، قطرات اشک پی در پی از چشماش سر میخورد.
هاشوان دستان لرزانش رو جلو برد، نمیدونست واکنش مادرش چیه، اما الان هردو به یک اندازه شکسته بودند، هردو در ضعیف ترین حالت ممکن بودند، دستان قوی و قدرتمندش رو دور مادرش حلقه کرد.
مادرش سعی کرد از آغوش نمدار هاشوان بیرون بیاید، اما هاشوان محکم تر بغلش کرد، زن چشم هایش رو بست و آروم شروع به اشک ریختن کرد: اگه بلایی سر کایلی بیاد، م...من نمیتونم.
هاشوان دستی به موهای مادرش کشید، دردناک بود که خواهر پنج سالش به زودی ترکشون میکرد.
علاوه بر اینکه هیچ بهبودی نداشت، بیماریش هر روز حاد تر میشد .
.....
چشم هایش روی پرده سینما بود اما ذهنش در جای دیگری، هنوز هم حرف های ژان آزارش میداد و آرامش همیشگی اش را می دزدید.
غرق افکارش بود که با صدای مادرش به خودش اومد.
جیا با لبخند به صحنه اشاره کرد: میبینی آقای وانگ؟ از اول هم حدس میزدم همه چی زیر سر اون عمه آب زیرکاهشه!
وانگ همون‌طور که به فیلم جلوی روش زل زده بود، لبخندی زد: انگار واقعا شرط رو بردی!
جیا لبخند افتخار آمیزی زد: پس امشب باید من و پسرم رو به بهترین رستوران شهر ببری!
آقای وانگ لبخندی زد: حتما
....
شیائو با دستمال دور دهانش را پاک کرد، بلند شد و سمت اتاقش حرکت کرد: تو اتاق منتظرتم.
خانم وانگ وقتی همسرش از دید خارج شد ،دست ژان رو گرفت و فشرد: پسرم، چخبره؟
ژان به زور اشک های سرکشش رو نگه داشت، بغضش رو قورت داد، دست مادرش رو بوسید و بلند شد: باید برم ،گفت منتظرمه.
خانم وانگ: اما ژان..
ژان بدون هیچ مکثی سمت اتاق پدرش راه افتاد: الان وقتش نیست مامان.
هرچه به اتاق پدرش نزدیک تر میشد، قطرات بیشتری گونه هایش را خیس میکردند، در زد و وارد شد.
شیائو با اخم فریاد کشید: اون هاشوان عوضی کجاست؟
دستی به موهاش کشید: مگه خواهرش نمرده؟ حالا اونم از من سرپیچی میکنه!
ژان روی مبل نشست و به نقطه ای خیره شد.
شیائو : برو داخل و ویدیو کال کن.
ژان دست های لرزانش رو زیر چانه اش برد.
نفهمید چه مدت روی مبل نشسته ، و کی پدرش گوشی رو سمتش گرفت.
با دست های لرزون گوشی رو گرفت، چشماش پر از اشک شده بود و تار میدید.
نگاهی به گوشی انداخت: جیانگ
آروم زمزمه کرد، طوری که حتی خودش هم نشنید.
بغض رو قورت داد و گونه های خیسش رو پاک کرد و
بلند تر زمرمه کرد: عزیزم؟
جیانگ سر پایین انداخته شدش رو بالا آورد و چشم های دردمندش رو باز کرد.
ژان با دیدن صورت کبود و زخمی جیانگ ، چشمانش رو با حرص بست و شروع به اشک ریختن کرد: ه...هم..همش تقصیر منه، نتونستم ازت محافظت کنم.
جیانگ لبخند بی جونی زد: ژ...ژان...داری گریه میکنی؟
ژان سرش  رو بالا آورد و به صورت محبوبش زل زد: جیانگ، عزیزم، قوی باش
اشک های پی در پی ای که گونه‌ش رو خیس میکرد،پاک کرد.
جیانگ آروم خندید: ژان انگار  تو باید  قوی باشی ،خودت که خوب میدونی  من به این کتک ها عادت دارم.
ژان دستی به صفحه گوشی کشید: هرطور شده نجاتت میدم، حاضرم برای دوباره به آغوش کشیدنت هر کاری کنم.
پدرش پوزخندی زد: کافیه.
ژان گوشی رو سفت نگه داشت: عزیزم.
اما انگار با همین جمله کوتاه از سمت پدرش ،تلفن رو قطع کردند.
ژان گوشی رو به پدرش داد و دستای لرزونش رو میون موهاش برد: چرا؟
پدرش رو به روش نشست: چی چرا؟
ژان با بغض نالید: چرا کتکش زدید؟ انقدر خشونت لازم بود؟
پدر نیشخندی زد: بستگی به تو داره، اگه کارت رو خوب انجام بدی، روز به روز وضعیتش بهتر میشه و در آخر هم برمیگرده پیشت!
ژان اشک هاش رو پاک کرد: کارای کثیفت رو جز به جز انجام میدم، فقط جیانگ رو به جای بهتری ببر.
مکثی کرد و با لکنت گفت: ا..او..اون سردش بود.
پدرش سری تکان داد: اوکی، میگم بهش یه اتاق گرم بدن، ولی اینم بدون اگه کسی از این موضوع باخبر بشه، اون هرزه رو زنده زنده دفن میکنم.
ژان با چشم های قرمز و اشکی سرش رو بلند کرد: اسمش جیانگه، سونگ جیانگ.
با تاکید اسمش رو گفت.
پدرش با پوزخند سری تکان داد: سعی میکنم یادم بمونه.
ژان بلند شد : من برمیگردم به خونم، امیدوارم قولت رو یادت نره.
شیائو سری تکان داد: یادم نمیره!
ژان از اتاق خارج شد، مادرش با شنیدن صدای پای ژان خودش رو سریع بهش رسوند: پسرم
ژان در عمارت رو باز کرد: بعدا حرف میزنیم مامان.
و عمارت رو ترک کرد.
خانم وانگ به جای خالی پسرش چشم دوخت: معلوم نیست،شما ها دارین چیکار میکنین!
.....
بعد از گردش طولانی به خونه رسیدند، جیا روی مبل نشست و با شوق گفت: خیلی خوش گذشت.
وانگ لبخندی زد: همیشه وقتی سه تایی هستیم خوش میگذره ، مگه نه ییبو؟!
ییبو ناخونش رو می جوید، و باپاهای بی قرارش ضربه های آرومی روی زمین میزد.
پدر و مادرش نگاهی به قیافه نگران ییبو انداختند: ییبو...پسرم با توام.
ییبو نگاهش رو به پدرش دوخت: ب.ببخشید، حواسم نبود. چی گفتین؟
وانگ سری تکون داد: اشکالی نداره، بهتره بری استراحت کنی، از فردا باید تو شرکت خودت رو نشون بدی.
ییبو سری تکون داد: باشه، پس شب بخیر.
سمت اتاقش حرکت کرد ، دستگیره در رو کشید و وارد اتاقش شد.
روی تختش دراز کشید، کمی تو جاش تکون خورد و بعد تصمیم گرفت سری به گوشیش بزنه.
برنامه های اجتماعی‌ش رو چک کرد، یه ایمیل داشت، شایدجک یا هنری بهش ایمیل داده باشند.
صفحه رو باز کرد:
بیا واسه صبحونه بریم بیرون
ژان

Who will be the heir?Where stories live. Discover now