چند ساعت گذشته بود... یک ساعت دو ساعت، یک روز دوروز ، یک ماه یک سال نمیدونست...
نمیدونست چند وقت بود که دیگه دنیای آبی رنگش تیره و تار شده بود... نمیدونست چقدر از نبودن منبع اکسیژنش گذشته بود... چند وقت بود که به جای روشنایی زندگیش باید به سنگ سیاه رنگ نگاه میکرد تا بتونه ماهش رو تصور کنه... چند وقت بود که شب هاش بدون ماه صبح میشد و روزهاش هم از شب هاش تاریک تر... هرچی میگذشت بیشتر و بییشتر توی تاریکی که زندگیش رو در برگرفته بود غرق میشد... حتی موقع خواب هم آرامش نداشت... حتی توی خواب هم اون صورت کوچیک و دلنشین ماهش رو غرق خون میدید... تنها منبع آرامشش همون تیکه سنگ سیاهی بود که با ارزش ترین دارایی زندگیش زیرش خاک شده بود... حتی دیگه اشکی برای ریختن نداشت... اشکاش همون روز اول نداشتن ماهش انقدر باریدن و باریدن تا کل شهر رو توی خودشون غرق کردن... حتی شهر هم از ترکش های پر از غم مرد در امان نبود... این شهر لعنتی بود که الهه زیباش رو ازش گرفته بود... همین شهر نفرت انگیز بود که رنگ آبی دنیاش رو تیره و تار کرد... همین شهر بود که لیاقت داشتن فرشته بی بالش رو نداشت... حتی خودش هم لیاقت اون سفیدی بی انتها رو نداشت وگرنه چرا باید از دستش میداد؟ بارها باخودش تکرار میکرد من یک بی عرضم که حتی نتونستم از قلبم مراقبت کنم ، درسته اون یه بی عرضه بود ولی نمیدونست ماهش با آگاهی از بی عرضه بودنش حتی با اینکه میدونست ممکنه زندگیش با بودن کنار این مرد کوتاه و کوتاه تر بشه بازم تا اخرین لحظه کنارش موند... حتی اخرین لحظه سقوطش توی دنیای پوچی هم چشماش روی مرد بی عرضه و جذابش زوم بود... مردن بخاطر عشق ، مرگ زیباتر از این؟
مرد عاشق با چشم های بی روحش از روی بلندی پل به ماه سفید توی آسمون خیره شده بود... این ماه حتی زره ای به گرد پای زیبایی ماه خودش نمیرسید... قطره های درشت اشک با تصور ماه زندگیش دونه دونه چشم های سبز رنگش رو ترک میکردند... چشم هایی که ماهش همیشه آرزو داشت توی طبیعت سبز رنگش تا آخر عمر نفس بکشه و زندگی کنه... ولی الان که نبود چه دلیلی داشت که جلوی خط های قرمز توی طبیعت زیباش رو بگیره... ماهش از سرخی طبیعتش متنفر بود ولی الان که اون نبود پس گور بابای همه چیز... ماهش نبود ، اکسیژنش نبود تا الان چطوری نفس میکشید... تا الان چطوری با نبودنش زندگی میکرد... اصلن زندگی میکرد... اگه زندگی رو فقط توی نفس کشیدن خلاصه کنی اره زندگی میکرد... هه... دنیا بی رحمی رو در حقش تمام کرده بود... بار دیگه به ماه نقره ای رنگی که توی آسمون سیاه میدرخشید خیره شد... ناگهان صورت پریچهرش رو بجای ماه دید... بین اشکهای بی شمار و درد نفسگیر قلبش لبخند زد... از همون لبخندا که ماهش عاشقشون بود... از همون لبخندا که دل کوچیک معشوقش رو پابند خودش کرد... دستاش رو دراز کرد تا بتونه صورت زیباش رو لمس کنه... تا بتونه زره ای از دلتنگی که قلبش رو توی مشتش گرفته بود و محکم میفشرد کم کنه... ولی لحظه اخر تصویر دلبر شیرینش محو و محو تر شد و این مرد دلشکسته بود که به انتهای دره بی انتها سقوط میکرد...________________________
سلام بیبی پینکیا...
خیلی یهویی داشتم آهنگ گوش میداد که این نوشته اومد تو ذهنم و دلم خواست بنویسمش...
امیدوارم دوستش داشته باشید...
پرپل یو آل💜
VOCÊ ESTÁ LENDO
heart written
Fanficاین بوک یه جورایی میشه گفت وانشاته یه جورایی هم میشه گفت دلنوشته های یک قلب عاشقه خلاصه که امیدوارم از خوندنش لذت ببرید ژانر: انگست