تنها چیزی که او را به زندگی وصل می کرد قابی بود که هر روز ساعت ها بر روی صندلی چوبی به خاک نشسته کنار پنجره مینشست و به آن خیره می شد...
ثانیه ها با خود فکر میکرد آیا او هنوز هم مرا به خاطر می آورد یا فقط من هستم که مانند دیوانه ها تمام طول روز و شبم را به فکرَش هستم؟
آن عکس در کنار اینکه آرامشی دلپذیر به روحش هدیه میکرد باعث می شد دردی به وسعت دریای اطلس بر روی قلبش بنشیند... یاد آوری خاطرات گذشته در کنار شادی که داشت ، درد و غم را هم مهمان قلبش میکرد... دردی که هم شیرین بود و هم تلخ... این همه تضاد در یادآوری خاطرات گاهی باعث میشد به قدری احساس درماندگی کند که دلش میخواست آن عکس یادگاری را بسوزاند شاید از دست خاطراتش رها شود... ولی این ممکن نبود... دفن خاطرات؟ امکان نداشت... تنها چاره ای که داشت در آغوش کشیدن فراموشی بود...
به امید فراموشی تک تک خاطراتی که حال برایش مانند میخی بود که درون قلبش می کوبیدن چشمانش را بست و خودش را به دستان گرم و مهربان خواب سپرد...*******
با پوچی و خلائی که درون قلبش جولان میداد چشمانش را باز کرد... نمیدانست چقدر گذشته بود... دقیقا از کِی اینجا بود؟ یک روز ، یک ماه ، شاید هم یک سال... فقط میدانست خیلی وقت است درون این اتاق بزرگ که تنها یک تخت ، یک مبل تک نفره و میز چوبی کوچکی به رنگ قهوه ای سوخته در آن وجود داشت زندانی شده بود...
خودش هم نمیدانست ولی به آرزویش رسیده بود... انگار کائنات خیلی به او علاقه داشتند که به راحتی خواسته اش را براورده کرده بودند...
بی حرف به عکسی که از آخرین ملاقات کننده اش ، که حتی اسمش را هم نمیدانست به جای مانده بود خیره شد...
دو پسر در حالی که دست دور گردن هم انداخته بودند با صورتی که با لبخند های قشنگشان نقاشی شده بود به دوربین نگاه میکردند...
هرچقدر فکر کرد شاید آن دو پسر داخل عکس رو بشناسد ولی فایده ای نداشت...
عکس را برگرداند و برای بار هفتم نوشته پشتَش را مرور کرد... ولی هرچقدر میگذشت نوشته برایش ناآشنا تر میشد...
این کلمات همان کلماتی بودند که چند دقیقه پیش خوانده بود؟ تعجبی نداشت که نداند... تعجبی نداشت که نشناسد... حتی اگر میگفت که خودش را هم به یاد نمی آورد باز هم اتفاق عجیبی نبود...
دقیقا از کِی عجیب نبود؟ از چه موقع فراموشیَش عادی شده بود ، هم برای خودش و هم اطرافیانَش؟ نمیدانست... هرچقدر تلاش میکرد بیاد بیاورد ولی فایده ای نداشت...
این عکس یادگاری که یک هفته بود در سکوت به آن خیره میماند هم اکنون برایش نا آشنا بود... اصلا چه کسی آن را برایش آورده بود؟ با غم لبخندی زد... باز هم فراموش کرده بود...
هر بار به امید اینکه شخصی که داخل اتاقش میشود را بشناسد به در خیره میشد... ولی افسوس که هیچکدام را به یاد نمی آورد... غم در سلول به سلول بدنش تار تنیده بود و قست رها کردنش را نداشت...
او منتظر بود اما خودش هم نمیدانست منتظر چه کسی... شاید منتظر شخص داخل آن عکس یادگاری که دستانش را دور گردنش حلقه کرده بود... اکنون آن غریبه برایش از هرکسی آشنا تر بود...
شاید آن آشنای غریبه میتوانست کمک کند تا به یاد بیاورد... خاطراتش را ،خاطرات درون آن عکس یادگاری... خاطراتی که به خواست خودش فراموش کرده بود...________________________
سلام پینکیا...
وانشات هوپمین تقدیم به نگاهتون...
امیدوارم لذت ببرید...
پرپل یو آل💜
YOU ARE READING
heart written
Fanfictionاین بوک یه جورایی میشه گفت وانشاته یه جورایی هم میشه گفت دلنوشته های یک قلب عاشقه خلاصه که امیدوارم از خوندنش لذت ببرید ژانر: انگست