1/3

62 8 0
                                    

🕯🤍🕊

بازدید از موزه اونطور که دلت میخواست پیش نمیرفت...
دفترچه و خودکار آماده دستت بود ولی راهنمای موزه هیچ چیز مفیدی نمی‌گفت... درواقع همین نکاتی هم که می‌گفت تو بلد بودی... به همراه دوستت آخر جمعیت دانش آموزا حرکت می‌کردید... دوستت هم مثل خودت باهوش بود... درواقع اون نابغه بود! همیشه نمره کامل رو توی درس‌هایی مثل ریاضی میگرفت! اگه دوست نبودید میتونستید رقابت خوبی باهم داشته باشید...

بی‌حوصله صداش زدی: »پیتر؟ حوصله‌ت سر نرفته؟»
خسته گفت: «آره... سر رفته ولی چیکار کنیم؟»

قبل از اینکه چیزی بگی یهو چهره مغمومش باز شد و با خوشحالی گفت: «دوربینم رو آوردم... میتونیم عکس بگیریم!»
بعد دوربینش رو از کیفش در آورد و مشغول عکس گرفتن شدین!

پیتر با خنده به مجسمه مرد برهنه‌ایی اشاره کرد: «هی ا/ت؟ نمیخوای با این آقای جذاب عکس بگیری؟ اگه اشتباه نکنم گفته بودی به پسرا گرایش داری»

نگاهی به اطرافت کردی و بعد اینکه مطمئن شدی کسی اطرافتون نیست دستتو با حالت مسخره‌ایی که به نظر شهوت آمیز میومد روی شکم مجسمه کشیدی، با لوندی گفتی: «آرههه! من روی اینا کراشم... بدنشو ببین... اگه این مجسمه واقعی بود قطعا عاشقش میشدم»

پیتر هم لبخندی زد و جلو اومد: «آره واقعا جذابه...صورتش رو انگار با کلی چیزای پیشرفته ساختن... اصلا بهش نمیخوره قدیمی باشه.»

همون موقع صدای راهنمای موزه اومد: «پسر! دست به مجسمه نزن!»
یکم فاصله گرفتیو سریع گفتی: «چشم»

بعد که مرد روشو اونور کرد موبایلت رو در آوردی و دادی به پیتر: «از من و این مجسمه با موبایل عکس بگیر... میخوام یادگاری به عنوان تنها مرد برهنه‌ایی که از نزدیک دیدم بردارمش!»

بقیه به بخش‌های دیگه موزه رفتن ولی تو حاضر نبودی دل از مجسمه بکنی... با کلی ژست مختلف عکس میگرفتی که باعث خنده پیتر شده بود... یهو دوتا دستتو روی پهلوی مجسمه گذاشتی: «اینم بگیر»

بعد لباتو روی لبای نیمه باز مجسمه قرار دادی و چشماتو بستی که یعنی داری اونو میبوسی... پیتر با خنده عکس رو گرفت: «اوکی اوکی فهمیدیم گی هستی... بس کن ا/ت! الان یکی میبینه.»

با شیطنت دستتو روی پایین تنه مجسمه هم کشیدی و گفتی: «این شوهر منه به تو چهههه! هوووم سایزش رو ببین»

با خنده دستتو برداشتی بعد رفتی پایین تا گوشی رو از پیتر بگیری که همون موقع پسر چاقی که از بقیه مثل شما جا مونده بود تنه‌ایی به پیتر زد و رفت! همین باعث شد تا گوشی از دستت بیفته و از هم باز بشه...

پیتر با شرمندگی شروع به جمع کردنش از روی زمین کرد و تو هم درحالی که جمع میکردی میگفتی مشکلی نیست.... همه تیکه‌ها رو برداشتین به جز کارت حافظه موبایل که اصلا حواست نبود و زیر پایه مجسمه افتاده بود...

سریع بلند شدید و دویدید کنار بقیه تا بیشتر از این ازشون جا نمونید... بعد از اینکه به طرز خسته کننده ایی بازدید از موزه تموم شد با اتوبوس زرد رنگ به خونه‌هاتون برگشتین...

خسته درحالی که کیفت رو میکشیدی روی زمین 'سلام' بلندی دادی و رفتی به اتاقت... لباستو با یه تیشرت راحتی گشاد و شلوارک عوض کردی و پریدی روی تخت... مثل همیشه مشغول چت کردن با دوستات شدی و عکسی که پیتر ازت گرفته بود رو با چند تا ایموجی خنده استوری کردی... پیتر هم ری‌اکشن خنده فرستاد...

همون موقع چیزی به ذهنت رسید و خواستی یکی از عکسای قدیمی خودتو که به موزه رفته بودی براش بفرستی که متوجه شدی نیست! چند بار کل گوشی رو گشتی تا بالاخره متوجه نبودن کارت حافظه شدی! آره حالا فهمیدی که چرا هیچ عکس، فیلم و موزیکی برات نمیاد بالا!

بلافاصله به پیتر زنگ زدی: «رفییییق»
پیتر مثل خودت با هیجان و ترس گفت: «رفییییق»
تو: «نییییست! کارت حافظه تو موزه افتاده... حالا چیکار کنم؟»
پیتر: «شتتت! فردا که موزه باز شد برو»
تو: «شیفت صبحش دانش آموزای مهدکودکی قراره برن... نمیشه! لعنت بهش!»

پیتر: «میخوای چیکار کنی؟»
یکم مکث کردی و آروم گفتی: «امشب میرم موزه!»
پیتر: «چیییی؟! ولی این خطرناکه ا/ت... ممکنه تو دردسر بیفتی»
تو: «مجبورم پیتر... همین الانشم معلوم نیست اونجا پیداش کنم یا نه... نگران نباش فقط دعا کن پیدا بشه.»

بعد اینکه خیلی کوتاه خداحافظی کردید تو برای شام رفتی آشپزخونه اما تمام مدت حواست به کاری بود که امشب میخواستی کنی... ممکن بود گیر بیفتی و قطعا خونواده‌ت به خاطر اینکار خیلی عصبی میشدن اما باید اون رو پیدا میکردی...

کلی عکس و فیلم از بعضی بچه‌های مدرسه جمع کرده بودی تا اگه اذیتت کردن پخششون کنی! اگه کارت حافظه لو میرفت قطعا برات بد میشد...

از طرفی هم دلت میخواست یکم هیجان رو تجربه کنی... خیلی وقت بود که زندگیت یکنواخت شده بود. خیلی وقت بود منتظر یه تجربه جدید و تازه بود که تا مدتها بتونی خاطره‌شو برای بقیه تعریف کنی...

🕯🤍🕊‌‌‌‌

Prince (Bucky X Reader Gay)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora