3/3

44 7 2
                                    

🕯🤍🕊

چراغ رو آوردی پایین و دستت از روی سینش سر خورد که دستتو گرفت، یه دستش رو پشت گردنت گذاشت و بدون وقفه لبای گرم و شیرینش رو روی لبات گذاشت!
شوکه شده بودی! هیچ حرکتی نمیکردی و لبای اون روی لبای تو به طرز ماهرانه‌ایی حرکت می‌کرد طوری که تو هم سست شدی و دستتو دو طرف صورتش گذاشتی و برخلاف اون ناشیانه بوسیدی...

و این اولین بوسه شما شد..! بوسه یه پسر عادی و مجسمه‌ی پرنس بارنز! شایدم بوسه دوم؟ چون وقتی مجسمه بود تو بوسیده بودیش...

بوسه‌ی طولانی‌تون با نفس کم آوردن تو تموم شد... سرتو عقب کشیدی. هردو نفس نفس میزدید و خیره تو چشمای همدیگه بودید. زبونتو رو لبت کشیدی و با خودت فکر کردی "یعنی بقیه هم انقدر لبشون شیرینه؟ یعنی بقیه پسرا هم انقدر خوب میبوسن؟"

جیمز درحالی که ارتباط چشمیشو با تو قطع نمیکرد گفت: «من حتی اسمتم نمیدونم»

آروم اسمتو زمزمه کردی و دستتو روی گردنش کشیدی... خوشحال بودی که گی هستی چون تونستی اونو ببوسی! شرط میبستی هیچ دختری مثل مرد روبروت لبای شیرین و نگاه گرمی نداره... جیمز خوب تونسته بود تو رو به خودش جذب کنه...

لبخندی زد و با دستش که پشت سرت بود موهاتو نوازش کرد و گفت: «تو که به کسی نمیگی یه مجسمه‌ی زنده شده دیدی نه؟»
لبخند کجی زدی و ابرو بالا انداختی: «باید احمق باشم که همچین چیزیو بگم»

با زرنگی گفت: «حتی به اون دوستت که ازت عکس گرفت؟»
یکم جا خوردی و با شرمندگی گفتی: «خب... پیتر بهترین دوستمه... نمیتونم که نگم... اون پسر خوبیه.»
جیمز سرتو آورد جلو و گونتو بوسید: «ممکنه من توی دردسر بیفتم ا/ت»

نفس عمیقی کشیدی و سرتو به نشونه تایید تکون دادی: «باشه... به هیچکس نمیگم!»
جیمز بازم لبخند گرمی زد و گفت: «خب... میخوام بیشتر راجبت بدونم... تو درواقع همه‌چیز رو از من میدونی.»

اون راست میگفت! تو همه‌ی چیز رو راجب دلیل زنده شدنش و اینکه مجسمه چه فردی هست رو میدونستی! خندیدی و کنارش نشستی و دستشو گرفتی...

براش زندگیتو تعریف کردی و اون با اشتیاق راجب دنیای بیرونِ موزه گوش میکرد! گوشیتو آوردی، کارت حافظه رو واردش کردی و عکساتو نشونش دادی و توی همون تاریکی چند تا عکسِ تار باهاش گرفتی...

جیمز چون توی موزه بود آدم های زیادی دیده بود و حتی چند زبان رو هم تقریبا بلد بود! این تو رو شگفت‌زده میکرد! تمام چیزهایی که داشتین برای همدیگه شگفت انگیز بود! جیمز عاشق دنیای بیرون بود و تو عاشق زندگی جادویی و عجیب جیمز! اون حتی غذا هم نمی‌خورد! پس طبیعتا نیازی به دستشویی رفتن نداشت.

عکسی که پیتر ازت گرفته بود رو نشونش دادی و به وضوح دیدی که چشماش برق زد... خودتم با دیدن دوباره اون عکس درحالی که حالا کنار این مجسمه زنده شده نشسته بودی ذوق داشتی!

Prince (Bucky X Reader Gay)حيث تعيش القصص. اكتشف الآن