شعبده باز دستپاچه؟

85 27 0
                                    

با شور و نشاط زیاد قصر را ترک میکرد که صدایی مانع‌اش شد، چشمانش را بست و سعی کرد خونسرد باشد و خود را دستپاچه نکند.حداقل برای چند دقیقه.
-نمیخوای صبر کنی و درباره وظایفت حرف بزنیم کیم تهیونگ؟
هوفی کشید و به سمت صدای زنانه و نازک برگشت.
_م...متاسفم به کل فراموش کردم.
دختر با دست های ضربدری روی سینه‌اش سرش را تکان داد، از نظر او این دختر کاملا تفاوت چشم گیری با دختر هایی که داخل ذهن‌اش آنها رو تصور می‌کرد داشت.
صدایی بلند و رسا چشم هایی درشت و چتری هایی کوتاه که تا کمی زیر ابروهایش بودند...حرف هایی قاطع و محکم و ظاهری فریبنده!
زمانی که از راه رو های عریض و مرمرین عبور میکردند زیبایی داخل قصر و تزیینات انجام شده چشمش توجهش را به سمت خود جلب کرد، اکنون زیبایی قصر برایش آشکار میشد و میفهمید دختر رویاهایش کجا زندگی می‌کند.
-بیا درباره قوانین قصر حرف بزنیم نظرت چیه؟
سرش را به نشانه تایید تکان داد و منتظر ادامه حرفش ماند.
-ما چندتا قانون و تعهد برای کسایی که به پرنسس نزدیک میشن داریم!
یک...اتفاقات داخل قصر توی قصر دفن میشه و به بیرون درز پیدا نمیکنه
دو...توی کار هایی که بهت مربوط نمیشن به هیچ‌وجه دخالت نمیکنی
سه...از پرنسس حتی به قیمت جونت هم که شده محافظت می‌کنی
و چهار حق نداری روی حرف من حرفی بزنی سر پرست تموم کارکن های قصر منم پس ...سرپیچی نمیکنی کیم.
پوزخندی به قانون سوم زد...اون خیلی وقت پیش این شرط هارا قبول کرده بود. مخالفتی با هیچکدام نداشت،سرش را تکان داد و باشه ای گفت...اما نمیتوانست این واقعیت را که این دختر رعشه به تنش وارد میکرد را انکار کند.
-ما اینجا اتاق خاصی رو برات در نظر گرفتیم که میتونی قبل از اجرا یا سرگرم کردن پرنسس اونجا تمرین کنی.
و الان هم باید پرنسس رو یکبار دیگه ملاقات بکنی بعدش میتونی بری.
به قدری مضطرب بود که زبانش بند آمده بود، این حس تمام عمر اش با او سفر می‌کرد.
بلاخره رو به در سفید و چوبی توقف کردند، در با پیچک و گل های سفید گاردنیا پوشیده شده بود و بعضی از نقاط در طلایی رنگ شده بود.
دختر چند تقه آروم روی در نشاند و منتظر جواب شاهزاده ماند.
+ بیا داخل
لیسا با تعظیم در را از هم گشود و همراه با مرد وارد اتاقش شدند.
احساس میکرد در مخمصه ای زنجیر شده است که باید آزاد شود. قلبش با سرعت زیاد به سینه‌اش می‌کوبید و کنترل عرق روی پیشانی اش غیر قابل کنترل شده بود.
+کیم تهیونگ...پسر آهنگر کیم
_درسته علیاحضرت
+از آشنایی با فرد با استعدادی مثل تو خوشحالم
لبخند ریزی روی لب های گل‌بهی اش نقش بست، دستش را به سمتش گرفت، اما او به جای بوسیدن دستش با او دست داد، چشم های شاهزاده از تعجب گشاد شدند
خندید و مرد به خاطر حماقتش لعنتی فرستاد .
_ منم همینطور خو... خوشحال هستم که با شما ملاقات کردم باعث افتخاره پرنسس
+نیاز نیست با کلمه "پرنسس" صدام بزنی میتونی جنی بگی
لبخند‌ اش تا چشمانش بالا آمد، احساسات پریشانش آرام شدند او مانند طلوع خورشید صبحگاهی آرامش را به تمام وجودش القا می‌کرد، برخلاف لیسا او زنانه و مهربان بود نمی‌دانست به چه دلیلی از او به عنوان نماد غرور و تکبر یاد می‌شد.
اما آن به چشم او زیبا ترین و با وقار ترین زن دنیا بود. چشمان تیره اش او را در خود غرق میکردند و لبخند زیبایش پدیده ای غیر واقعی بود.
_چشم!
باید تمام این اتفاقات را برای مادرش تعریف می‌کرد و به او می‌گفت که گام اول را با موفقیت برداشته است.
_اگه کاری با من ندارید میتونم تنهاتون بذارم؟
+البته که میتونی روز خوبی داشته باشی...تهیونگ

𝕿𝖍𝖊 𝕵𝖔𝖐𝖊𝖗 & 𝕿𝖍𝖊 𝕼𝖚𝖊𝖊𝖓Where stories live. Discover now