عروس خاندان پارک

78 12 14
                                    

"به زودی باید پارک جنی صدات بزنن!"

-کیم جونگین! مشتاق دیدارت بودم رفیق.
دستانش را باز کرد تا مرد را به آغوشش دعوت کند،  دیدن این مرد قدرت طلب راضی‌اش میکرد. فقط خودش میدانست چقدر می‌تواند بی رحم و سنگ دل باشد، تنها چیزی که برایش اهمیت داشت: ثروت، قدرت، سرزمینش بود. اصلا چیزی بجز این سه مورد میتوانست لبخند بر روی لب های شرورش بیاورد؟
-پارک جیمین خیلی وقتِ ندیدمت.
گوشه لبش کش امد، شاید کسی جز خودش نمیتوانست خواسته هایش را درک کند، با اینکه پادشاه نبود ولی مشاور خوبی بود. اکثر نقشه های مرد به کمک جونگین به انجام میرسید. چند ضربه آرام روی شانه های پهنش زد.
-همه چیز خوب پیش می‌ره؟
با صدای بلند خندید دیوانگی های پارک جیمین برای همه عادی شده بود ولی سرباز های جلوی دروازه داشتند با تعجب به پادشاه سنگدل نگاه میکردند.
-جونگین هیچ عوضی مثل تو انقدر به عموش خیانت نکرده.
جونگین پوزخند بزرگی زد، کار های احمقانه و گناه های بزرگی انجام داده بود الان برای پشیمانی وقتی نداشت باید هرچه زودتر کاری که شروع کرده بود را به اتمام می رساند. دست به سینه شد و گفت: قربان ، شما که بهتر میدونید چرا.
چشم های پارک باریک شدند، داشت فکر میکرد اگر با این مرد خبیص آشنا نمیشد چه اتفاقی می‌افتاد؟ تمام موفقیت های بزرگش را مدیون به جونگین بود پس دلیلی نداشت که جونگین را از خودش دور کند.
-از دختر عموی عزیزم خواستگاری کردی؟
دوباره صدای خنده های گوش خراشش بالا رفت ، همه ایده های این مرد بی نقص و با فکر بودند.
-دختر عموت آدم سر سختیه باید قبول کنی.
دستی به گردنش کشید میترسید جنی خواستگاری را قبول نکند، در ذهنش پرنسس خود خواه ترین زنی بود که می‌شناخت هیچ حدسی نداشت که خوش بختی خودش یا مردمش را انتخاب می‌کند.
-من سال هاست با جنی ارتباط برقرار نکرده بودم اما فکر کنم تغییر کرده، ترس داخل نگاهش داشت فریاد میزد که خواسته من رو قبول می‌کنه.
با افتخار سرش را بالا گرفت. میدانست هیچکس نمیتواند در مقابل او مقاومت کند تهدید هایی که با کمک جونگین میکرد باعث میشد به هدفش نزدیک تر شود.
- حتی نیاز نبود چیزی که گفتی رو بهش یاد آوری کنم ، فعلا می‌خوام فکر کنه هیچی درباره پادشاه نمیدونم‌.
-خوبه دارم به مهارت هایی که داری ایمان میارم پارک جیمین‌. فقط منتظر آینده باش مطمنم سر پایینت نمیکنم.
دستش رو محکم فشار داد و گفت: ببینیم و تعریف کنیم کیم جونگین.

روی صندلی با کتاب مورد علاقه‌اش داخل دستش نشسته بود، اما هیچ کدام از کلمه های کتاب را درک نمیکرد چون هیچ تمرکزی روی چیزی که میخواند نداشت. قلبش تیر میکشید الان میتوانست ساعت ها تنها بنشیند و به باخت هایی که در کل زندگی‌اش داشت فکر کند. هیچوقت انتظار زیادی از خودش نداشت. شاید بزرگترین اشتباهش این بود که شکست را همیشه قبول می‌کرد، برای داشتن چیزی که میخواست نمی‌جنگید‌.
_چطوری و از کجا بدون هیچ مقدمه ای پیداش شد؟باید قبول کنم مقابل پادشاهی مثل جیمین شانسی ندارم.
حسادت داشت همه جای رگ هایش را تسخیر میکرد نمیتوانست این واقعیت را بپذیرد که پادشاه سرزمین شمالی ثروتمند تر و خوش قیافه تر از خودش است.
از ضعیف بودنش متنفر بود.
_ولی شاید، یک درصد هم که شده شانسی داشته باشم چون نمیدونم جنی نسبت به جیمین چه حسی داره.
بازدم‌اش را با فشار بیرون داد ، کتابش را روی میز گذاشت داشت به کار پاره وقت دیگری هم فکر میکرد. چون به تنهایی شعبده بازی در قصر خرج و مخارج خودش و مادرش را تامین نمیکرد. اما چیزی به ذهنش نمی‌رسید الان فقط درگیر یک نفر بود: کیم جنی!
ولی باید مدام جایگاه خودش را کنارش تکرار می‌کرد چطوری میتوانست فراموش کند که او یک شاهزاده است و خودش چیزی جز شعبده بازی ساده نیست.
دوباره جمله های عاجزانه جنی داخل سرش مرور شدند.
« می‌خوام خودت رو بهم ثابت کنی. م...می‌خوام نشونم بدی که از بقیه مرد هایی که اون بیرون برام کار میکنن متفاوتی.»
_اگه جنی واقعا محتاج کمک باشه چی؟ باید بیخیالش بشم؟
«کمکم کن، کمک کن از این اشفتگی‌ توی سرم خلاص بشم تهیونگ.»
_مطمنم با جدیت کامل این هارو گفت پس شکی برای کمک کردن نباید باشه. من باید دست کسی که عاشقش شدم رو بگیرم، تهیونگ تو نباید انقدر احمق و ضعیف باشی!
تصمیم‌اش را گرفته بود و اکنون برای منصرف کردنش هیچ راهی نگذاشته بود. میخواست از زن مورد علاقه‌اش به هر قیمتی محافظت کند، اما اگر جنی تصمیمی برخلاف تصمیماتش می‌گرفت هیچ مخالفتی نمیتوانست بکند! خوشحالی جنی اولویت اولش بود.
از روی صندلی بلند شد، چراغ نفتی کوچک داخل اتاق را خاموش کرد تا شاید در تاریکی مطلق خوابش ببرد.
نمیتوانست از کابوس های داخل ذهنش فرار کند، او گیر افتاده بود.

𝕿𝖍𝖊 𝕵𝖔𝖐𝖊𝖗 & 𝕿𝖍𝖊 𝕼𝖚𝖊𝖊𝖓Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz