شاه گستاخ سرزمین شمالی

64 16 16
                                    

"پارک جیمین منفور ترین شاهی که سرزمین شمالی به خودش دیده!"

جلوی در نانوایی مادرش ایستاد. کلاهش را برداشت و رو به روی شکمش قرار داد، دستی به گردنش کشید. جنی به راحتی میتوانست اضطراب را از کار هایش تشخیص بدهد.
+داری به چی فکر می‌کنی؟
گلویش را صاف کرد و سرش را بالا آورد ، برای یک لحظه چیز هایی که ممکن بود ذر نانوایی بی‌افتد فکر کرد. فقط باید امیدوار میشد که مادرش قضیه را بزرگش نمی‌کرد.
_چیز خاصی نیست بیا بریم داخل.
در را با زور زیاد هل داد تا باز شود. همیشه یادش میرفت کمی روغن به لولای در بزند.
با لبخند خجالتی کنار کشید و منتظر ماند تا جنی وارد شود.
-ظهرتون بخیر خانوم جوان میتونم کمکتـ...
حرفش با دیدن پسر عزیز تر از جانش نصفه ماند.
با یک دختر وارد نانوایی اش شده بود ؟ اما تهیونگ با هیچ زنی ارتباطی نداشت. یعنی نمیخواست این موضوع را به مادرش توضیح دهد؟
-تهیونگ؟
سعی کرد خونسرد باشد و قبل از اینکه گندی بزند همه سوءتفاهم ها را از بین ببرد.
نگاه جنی هنوز هم متعجب بود و منتظر تهیونگ بود.
_سلام مادر.
-تو نباید الان سر کار باشی؟
نگاهش به سمت جنی برگشت که چشم های گربه‌ای اش فقط یک جمله را زمزمه میکرد «من رو معرفی نکن».
دلیلش را خوب میدانست ،و مادرش را هم خوب می‌شناخت. مطمنن داد و بیداد به پا میکرد، جلویش زانو میزد یا تهیونگ را اذیت میکرد.
_راست..ش اومدم ببینمت.
-ایشون کیه؟
جنی مضطرب کمی پرید ، مرد شبیه پسر کوچولو هایی شده بود که خرابکاری میکنند و باید به مادرشان جواب پس بدهند‌. خنده‌اش را به زور متوقف کرد تا اوضاع تهیونگ را سخت نکند.
_دوستم...یا در واقع همکارم شاید؟
-اوه خوش اومدی عزیزم.
لبخند مهربون خانم کیم دل جنی را ذوب کرد، اما هنوز هم میتوانست با چشم هایش تهیونگ را ببلعد.
_اومدیم کمی شیرینی بخریم اگه مشکلی نداره‌.
-که از کار فرار میکنی؟ نه؟ چقدر بی مسئولیت شدی پسرم.
چشم هایش را در حدقه چرخاند. چطور باید به مادرش می‌گفت هنوز هم در واقع سرکاره؟ شنیدن حرف های سرزنش کننده مادرش بهتر از این بود که جنی را ناراضی کند.
_مرخصی گرفتم نگرانش نباش. شیرینی هارو میدی یا...همینطوری بدون پذیرایی میزاری پسرت و همکارش اینجا رو ترک کنن؟
جنی بدون هیچ حرفی فقط داشت مکالمات مادر و پسر را نظاره میکرد. چقدر زندگی ساده و قشنگی داشتن.
شاید مقام بالایی در کل کشورش داشت اما خوشحالی که تهیونگ میتوانست با مادرش داشته باشد با خوشحالی ساختگی جنی قابل مقایسه نبود.
-صبر کن همین الان میام.
هوفی کشید و روی صندلی نشست.
_متاسفم اگه منتظرت گذاشتم و تو این هوای غیر قابل تحمل توی گرم ترین نقطه شهریم.
+نه نه راستش اینجا بهتر از قصره، باعث شدی حالم خوب بشه.
لبخند جنی قشنگ ترین چیزی بود که میتوانست در طول عمرش ببیند، فقط آرزو میکرد کاش جنی خودش را از دیدگاه او میدید.
زیبا ترین پدیده ای که در عمرش دیده.
اما در بهترین لحظه ها واقعیت به سراغش می‌امد و باعث میشد مرحله دیگری از غم را بچشد.
_من...فقط...
«دوست ندارم چشم های غمگینت رو ببینم جنیا»
_کاری که لازم بود رو انجام دادم.
زن با کمی کلوچه و شیرینی در پاکت کاغذی به سمتشان امد. پاکت را روی میز گذاشت، بوسه ای روی گونه پسرش زد که تهیونگ از خجالت سرخ شد.
-امیدوارم وقت خوبی رو باهم بگذرونید و اینکه شب دیر نکن.
میخواست سرش را به دیوار گچی ترک خورده کنارش  بکوبد ولی باید همه چیز را عادی جلوه میداد. حضور جنی و دیدن چیز های مسخره باعث میشد خجالت آبش کند.
_دیر نمیکنم و اینکه نمیریم خوش گذرونی.
-به هر حال چیز های مورد نیاز رو گفتم روز خوبی داشته باشین.

𝕿𝖍𝖊 𝕵𝖔𝖐𝖊𝖗 & 𝕿𝖍𝖊 𝕼𝖚𝖊𝖊𝖓Kde žijí příběhy. Začni objevovat