متفاوت ترین دختر

68 17 0
                                    

"اون برای مردی مثل من ترسناک ترینه"

سرش را بین دستانش گرفت، برنامه امروز را چندین بار از نو مرور کرده بود اما کمال گرایی ذاتش به او اجازه نمی‌داد تا ذهنش آشفته اش را آرام کند.
به قدری غرق در خیالات و دیار محال بود که صدای پسر به گوشش نرسید.
-به چی فکر میکنی؟
_دارم به این فکر میکنم که پرنسس چه نیازی به یه شعبده باز داره که هر روز سرگرمش کنه؟ مسخره نیست؟
جانگکوک خمی به ابرویش داد، گل های رز سفید را داخل گلدان رها کرد نزدیک تر رفت، نمیدانست درباره چه حرف میزند پرسید: چرا همچین فکری به ذهنت رسیده‌...کار خودت رو داری زیر سوال میبری؟
_همچین چیزی نیست...
-زیادی فکر می‌کنی...کمی خونسرد باش نیاز نیست انقدر مضطرب به نظر بیای
دست به چانه بعد از مدتی فکر کردن گفت: قضیه عجیب و بو دار به نظر میاد...ولی من به خاطر استعداد شعبده بازیم انتخاب شدم.
جانگکوک با صورت بی حالتی که هیچ هیجان و سوال خاصی موج نمی‌زد گفت: پس در نتیجه داری به چیزای چرت و پرت فکر می‌کنی.
_راست میگی شاید فقط باید صبر کنم ببینم چی پیش میاد. هیچ چیز خاص درمورد من وجود نداره.
جانگکوک اخم ظریفش را همچنان روی پیشانی اش نگه داشت.
-داری شوخی میکنی؟
با صدای زنگوله در که نشان از باز شدنش میداد حرف اش قطع شد. به در شیشه با چهارچوب چوبی داد نگاه کرد. شخصی که از پشت در به داخل گلفروشی پا گذاشت ، او را متحیر کرد.
زن تقریبا قد بلند با کفش های پاشنه دار و موهای سیاه با چتری هایی که روی پیشانی‌اش پخش شده بودند، انتظار نداشت به این زودی او را دوباره ملاقات کند.
-سلام عرض شد آقایون.
تهیونگ بعد از دیدن زن تمام عضلات بدن‌ اش منقبض شد، هیچ پیش بینی درباره دیدن او در گلفروشی دوستش نکرده بود.
-تو؟
تهیونگ با تعجب به چیزی که جانگکوک لب زد خیره شد.
«تو»؟ چگونه به آسانی میتوانست آن زن را با تو خطاب کند؟ تصور عواقب این کار برایش وحشتناک بود آن زن به قدری او را می‌ترساند که هیچ وقت حتی دلش هم نمی‌خواست این کار را امتحان کند.
لیسا متعجب شد، یکی از ابرو هایش بالا رفتند درک این وضعیت برایش سخت و عجیب شد.
-تو نه شما انتظار نداشتم دوباره ببینمت.
_لیسا شی؟ شما همدیگه رو میشناسین؟
کمی به فکر فرو رفت و رنگ گرفتن گونه هایش را به خوبی احساس کرد. ملاقات دیشبشان تنش را می‌لرزاند.
کلمه ای از بین لب های هیچکدام به بیرون درز نکرد، هردو آنها منتظر جواب زن ماندند اما قصدی به سخن گفتن نداشت، در نهایت صبر جانگکوک به سر رسید و جواب دوستش را داد.
-پس اسمش لیساست. من حتی قبل از اینکه اسمش رو بگی نمیدونستم کیه. دیشب موقع آب تنی دیدمش. مطمنن تمام مدت من رو دید میزد اینطور نیست لیسا؟
خشم جلوی دیدش را تار کرد او چگونه می‌توانست آنقدر گستاخ درباره اون حرف بزند؟ مانند همیشه صدایش را بالا برد و داد زد: من یک ثانیه هم نگاهت نکردم داری درباره چی حرف میزنی؟
-پس من بودم که بی سر و صدا به درخت تکیه داده بودم؟
-تو اصلا از کجا میدونستی من کجا نشستم؟
هردو با اخم و حق به جانب بهم خیره شده بودند، هردو آماده بودند تا دیگری را با خشم رسوا کنند. تهیونگ هیچ‌ علاقه ای به دعوای دوستش با لیسا نداشت، با خنده سکوت بینشان را شکست تا همه چیز را فراموش کنند.
_هیچ فرقی با دوتا بچه دو ساله که باهم دعوا میکنن ندارید.
اخم لیسا غلیظ تر شد نگاهش را از کوک به سمت او چرخاند و از سر تا پا نظاره کرد.
بزاقش را بلعید، انتظار داشت زن دوباره او را سرزنش کند که تا حدودی حق با او بود.
-هی درمورد من درست صحبت کن.
-و اگه درست صحبت نکنه؟
-از اونجایی که اختیارش دست منه اخراج میشه.
تهیونگ لعنتی در دل فرستاد می‌دانست که همه چیز را بد تر کرده است، تنش بینشان او را اذیت میکرد.
_یاا لیسا شی داشتم شوخی میکردم...ولی خب هنوز هم تشبیه درستی بود مگه نه کوک؟
چهره جانگکوک از حالت اخم به حالت تمسخر آمیز تبدیل شد.
-اره چون شبیه دختر کوچولو های مامانیه
_ولی تو خودتم دست کمی ازش نداری.
صدای خنده های مرد در هردو آنها را نرم کرد، هردو بدون اطلاع لبخند ملایمی زدند اما لیسا لبخند ملایمش را تبدیل به پوزخند پیروزمندانه تمسخر آمیز کرد.
-بگذریم اومده بودم یه دسته گل رز سفید بخرم.
_برای چی؟ لیسا شی عاشق شدی؟
چشم هایش داخل کاسه چرخیدند و گفت: قانون شماره دو تو کاری که بهت مرتبط نیست دخالت نکن آقای کیم.
به خودش قول داد تا زمانی که لیسا آنجاست هیچ چیز دیگری نگوید ، کاش دهانش را چسب میزد.
شانه ای بالا انداخت به سمت گل های رز سفید رفت و بهترین گل هارا برایش گلچین کرد.
زیر چشمی نگاهش کرد و گفت: تزیینش بکنم؟
-ممنون میشم.
با چند تا برگ دیگر گل های سفید را تزیین کرد و آن ها را مقابلش گذاشت.
-میشه ده وون
نگاهی به کیف پولش کرد اما هیچ پول خوردی در کیفش نبود. به ناچار ۲۰ وون را از کیفش بیرون آورد و روی میز گذاشت.
-بقیش ماله خودت.
گل هارا برداشت و از گل فروشی بدون حرف اضافه ای خارج شد.
-متفاوت ترین دختریه که تاحالا دیدم.
تهیونگ حرف دوستش را تایید کرد.
_اون برای مردی مثل من ترسناک ترینه.
لبخند خبیثانه ای زد و چهره ای متفکر گرفت.
-دارم فکر میکنم چقدر بهم میاین.
چشم غره ای رفت، داشتن رابطه با کسی مثل لیسا برایش مانند توهین به شخصیتش بود. کلاهش را از روی میز برداشت و روی سرش گذاشت.
_خب جانگکوکا داره دیرم میشه...به هیونگت بوس نمیدی؟
جانگکوک ضربه محکمی به بازویش زد.
-حالت خوبه هیونگ؟ دیوونه شدی؟
خندید و جایی که جانگکوک ضربه زده بود را مالید‌. باید صادقانه اعتراف میکرد که دردش گرفته است.
_دارم شوخی میکنم...مرتیکه بی جنبه، روز خوبی داشته باشی.

𝕿𝖍𝖊 𝕵𝖔𝖐𝖊𝖗 & 𝕿𝖍𝖊 𝕼𝖚𝖊𝖊𝖓Donde viven las historias. Descúbrelo ahora