با قدم های کوتاه و آهسته که محتاط بودند از اتاق کوچک و دوست داشتنی اش خارج شد. اطراف را از زیر نظر گذراند و آهسته از پله های مرمری پایین رفت.
راه رو ها و سالن های قصر پر از خالی بودند و تاریکی حکم ران تمام بخش های قصر شده بود. تاریکی زیبایی خودش را داشت و او میتوانست این قصر بی همتا را سال ها ستایش کند.
صدای کفش های پاشنه دارش تنها چیزی بود که به گوش میرسید از باغ و محوطه اصلی قصر خارج شد و به سمت رودخانه داخل جنگل رفت.
کتابش را از کیف کوچکش بیرون آورد...چراغ نفتی را به یکی از شاخه های خشکیده درخت متصل کرد و روی انحنای درخت نشست...خیالش از همه چیز راحت بود چون هیچ کسی این وقت از شب انجا نمیرفت. سکوت دل انگیزی بود و چیزی جز صدای جیر جیر جیرجیرک ها و شرشر آب به گوش نمیرسید.
مدتی گذشت و وقتی به خودش آمد در سطر به سطر کتاب گم شده بود...داشت از هر ثانیه لذت میبرد تا اینکه صدای فردی به گوشش رسید...سریع از روی درخت بلند شد و چراغ نفتی را از روی شاخه برداشت به رودخانه نزدیک تر شد و صدا واضح تر شد.
ملودی ارامش بخشی از آواز خواندن یک مرد خوش صدا بود.
نخل های مردابی را کنار زد و با قامت پسری با بالا تنه لخت که داشت آب تنی میکرد مواجه شد. لبش را گزید و سر تا پای پسر را از زیر نظر گذراند.
"لالیسا داری چیکار میکنی؟"
چند قدم به عقب برداشت که پایش به یکی از بوته های خار دار گره خورد و روی زمین افتاد.
توجه پسر به سمت لیسا جذب شد و بدون درنگ بالا تنه لختش را داخل آب فرو برد. خمی به ابرویش داد و پرسید: کی اونجاس؟
پایین تر نگاه کرد که دخترکی با لباس هایی ساده روی زمین افتاده و به خاطر رطوبت کنار رودخانه همه جای لباسش نم دار شده بود.
-تو دیگه کی هستی؟ داشتی حموم کردن من رو نگاه میکردی؟
سرش را چپ و راست کرد و گفت: ن..نه فقط صدای آهنگ خوندنت رو شنیدم...داشتم کتاب میخوندم با اینکه صدای خوبی داری ولی مزاحم کتاب خوندم شدی آقای محترم.
چشمان درشتش داخل حدقه چرخیدند و دست به سینه ایستاد، زن جوانی مانند او آنجا چه میکرد؟
-بدهکار هم شدم؟
-قصد نداری لباس بپوشی؟
تازه یادش امد با چه شرایطی رو به روی یک خانم ایستاده گونه هایش سرخ شدند و با کنایه داد زد: اگه مشکلی نداره ازت میخوام چشمات رو ببندی چون میخوام لباس بپوشم!
دست هایش چشم های بهت زده اش را پوشاندند ، سرش به سمت دیگری چرخید. تصور تن عضلانی مرد لرزه ای به کل بدنش وارد کرد.
-میتونی چشمات رو باز کنی.
دست هایش از روی صورتش برداشت و به سمتش چرخید.
مو های ابریشمی خیسش به پیشانی اش چسبده بودند و چشم های درشت مشکیاش زیر نور ماه خود نمایی میکردند. زیبا و تحسین برانگیز بود.
زبانش بند آمد، هیچ حرفی در مقابل زیبایی این مرد جوان نداشت.
-ادم ندیدی؟
چند بار پلک زد و خودش را بی اهمیت نسبت به زیبایی مرد نشان داد.
-ریخت جالبی نداری...
-واسه همین داشتی دید میزدی؟
خجالت را کنار گذاشت و دیگر نتوانست حقارت را تحمل کند.
-دید نمیزدم و دلیلی برای دید زدن فردی مثل تو ندارم جناب.
لبخندش را بروز نداد، اما چشم های مشکی اش امواج خروشانی از احساسات را فریاد میزدند.
-خب مهم نیست میخوای بهتر آشنا بشیم؟
از روی زمین بلند شد و خودش را جمع و جور کرد. دامنش را پایین تر کشید و چراغ نفتی را از روی زمین برداشت.
-فعلا منتظر زمان مناسب تری باش.
-حداقل بذار تا خونه برسونمت.
حس مسئولیتی که در قبال یک زن جوان بهش دست داد به او اجازه نمیداد او را در زمان گرگ و میش شب تنها بگذارد.
-دور نیست من هر شب اینجا میام...اتفاقی نمیوفته.
- دوست ندارم تنها بری!
با نگاه طعنه آمیزی بهش خیره شد از تفکرات عقب مانده به هیچ وجه خوشش نمی امد.
-ببین آقای محترم نه من تورو میشناسم نه تو من رو پس هیچ دلیلی نداره بهم بگی چیکار بکنم یا نکنم!
خندید و گفت: باشه...شب خوش خانم شجاع امیدوارم جون سالم به در ببری.
-مطمن باش سالم تر از تو به خونه میرسم آقای با اعتماد به نفس.
KAMU SEDANG MEMBACA
𝕿𝖍𝖊 𝕵𝖔𝖐𝖊𝖗 & 𝕿𝖍𝖊 𝕼𝖚𝖊𝖊𝖓
Romansaعشق! حسی که جایگاه و مکان نمیشناسه حسی که میتونه هرکسی رو وادار به هرکاری بکنه! تو نمیتونی کسی که عاشقش میشی رو انتخاب کنی تا وقتی که اون خودش فرد مناسب رو پیدا کنه سرنوشت یک شعبده باز و یک پرنسس به کجا ختم میشه؟ چه کسی برنده میشه؟ پادشاهی با قصر...