قسمت اول
بکهیون از اینکه قلبش بارها و بارها بشکنه و به میلیونها تکه تقسیم بشه خسته شده بود. هیچوقت فکر نکرد خوشتیپ یا زیبا باشه؛ آره احتمالا کیوت و بانمک بود، ولی خوشقیافه؟ قطعا نه اونقدرا. اینکه چرا مردم اونو یه مرد جذاب میبینن براش یه معما بود و نمیتونست حدس بزنه چرا هرجا که میرفت نگاه خیره اونا رو روی خودش حس میکرد. کم کم متوجه شد شاید این یه نعمت باشه، اینکه برای بقیه جذاب به نظر برسه و خیلیها به همین خاطر بهش حسودی میکردن. بعد فهمید که این بیشتر شبیه یه نفرینه تا نعمت.
هر بار که وارد یک رابطه میشد، آرزو داشت دوستش داشته باشن، اما در واقع، مردم بیشتر برای غرور، برای داشتن اون به عنوان یه همراه خیره کننده، و به عنوان یه عروسک واسه رهایی از فشار و میل جنسی، میخواستن اون دوستپسرشون باشه. بکهیون خیلی خسته بود، اون یه قلب داشت، اما به نظر میرسید مردم همیشه احساساتش رو نادیده می گرفتن.
بکهیون آدم تنهایی بود. اون یتیم بزرگ شده بود. میتونست به یاد بیاره تمام کودکیش بچههای دیگه از اون متنفر بودن، چون هربار که خانوادهای به پرورشگاهشون سر میزد، تمام توجه اونا جلب بکهیون میشد. یه هاله خاصی بود اطراف بکهیون وجود داشت و احتمالا به همین خاطر مردم از اون خوششون میومد. با این حال اون هیچوقت به فرزندخوندگی گرفته نشد. توی پرورشگاه تنها دوستای اون کارمندا و پرستارا بودن، اما اونا مشغول نگهداری بقیه بچهها بودن و سوگولی کارمندای پرورشگاه شدن برابر بود با تنفر بیشتر بچهها از اون.
توی دوران دبیرستان، اون مدرسهای رو انتخاب کرد که بهش اجازه میداد توی خوابگاه بمونه. در واقع میتونست براش خوب باشه، اون امیدوار بود که حداقل بتونه با هماتاقیش دوست بشه و کمتر احساس تنهایی کنه. شاید خدا دلش به حال اون سوخت، چون اون بالاخره تونست چندتا دوست صمیمی توی دبیرستان پیدا کنه و دیگه اونقدرا هم توی زندگیش تنها نباشه.
اگرچه اون تونست توی دبیرستان چندتا دوست پیدا کنه، اما بازم اون دوران به عنوان یکی از سیاهترین روزا توی زندگیش محسوب میشد. اون عاشق کریس شد، کاپیتان تیم بسکتبال مدرسه. بکهیون هیچوقت انتظار یا امید نداشت که کریس هم نسبت به اون احساساتی داشته باشه، اون میدونست که نمیتونه تایپ کریس باشه. اون یه بچه درس خون بود، و یه یتیم.
اما یک روز کریس بالاخره متوجه حضور اون شد و اونا با هم دوست شدن. کریس خیلی خوب ازش مراقبت میکرد. براش غذا میخرید، از اونجایی که میدونست بکهیون یتیمه و هیچ خانوادهای نداره تا بهش پول تو جیبی بدن، براش لباسای خوب میخرید که بکهیون حتی رویای داشتنشون رو هم نمیدید، و بخش مورد علاقهش هم اونجایی بود که کریس برای قرار اونو به جاهای مختلف میبرد.
YOU ARE READING
To Find Love
Fanfictionبکهیون از زندگی کردن خسته شده بود. از اینکه بود و نبودش هرگز برای هیچکس اهمیتی نداشت. تمام اون چیزی که بکهیون از زندگی میخواست عشقی بود که فکر میکرد لایقشه. در آخر جرئت این رو پیدا کرد که به زندگیش خاتمه بده و به دنیای پس از مرگ امیدوار باشه. سوپر...