Part 2

30 8 11
                                    

قسمت دوم

بکهیون خیلی به زندگی بعد از مرگ فکر نکرده بود. بر اساس اون چیزی که از دین توی مدرسه یاد گرفته بود، برای گرفتن جون خودش باید به جهنم می‌رفت. البته اینجوری نبود که اون خیلی به آموزه‌های دینی و هر چیزی که بهش آموزش داده شده بود پایبند باشه. اون نمی‌دونست که باید انتظار چه چیزی رو در زندگی پس از مرگ داشته باشه. اما قطعا انتظار نداشت تو یه اتاق سفید با طرح‌ها و برجستگی‌های طلایی رنگ از خواب بیدار شه. از دیدن محیط اطرافش حسابی گیج شده بود؛ اون روی تختی در وسط اتاق قرار داشت و اگه به سمت راستش نگاه می‌کرد، پنجره‌های شیشه‌ای بلندی رو می‌دید که از سقف تا کف کشیده شدن، و چشم انداز بیرون منظره‌ای از آبشار زیبایی بود که درختای سبز و بلند دور تا دورش رو گرفتن. روی تخت نشست و به منظره‌‌ی بیرون خیره شد.

اون نمی‌دونست کجاست، اگه قرار بود اون چیزی که از دین یادش داده بودن درست باشه، اینجا باید بهشت باشه. اما اون مطمئن بود لیاقت رفتن به بهشت رو نداره. نباید الان توی جهنم می‌بود؟!

"سلام عزیزم، بالاخره بیدار شدی! حالت چطوره؟" توجه بکهیون به مردی که تازه وارد اتاق شده بود و به سمت اون میومد جلب شد، و بعد هم دختر لاغر اندام و کوتاهی که پشت سر مرد بود.

"بکهیون، حالت خوبه؟" دختر با نگرانی بهش نگاه می‌کرد و بعد دستشو دراز کرد تا دست بکهیون رو بگیره. بکهیون آب دهنش رو قورت داد. چه اتفاقی داره میوفته؟ اون کجاست؟ و این دوتا آدم خوش‌قیافه کی هستن که روبروش ایستادن؟!

"جیون، ما حتما ترسوندیمش. بیا از اول شروع کنیم." مرد بازوی جیون رو گرفت و اون رو به عقب کشید تا دختر از بکهیون وحشت‌زده دور بشه. "من ییشینگ هستم، پسر آپولو." مرد لبخند مهربانانه‌ای زد که باعث شد چال کوچیکی روی گونه راستش ایجاد بشه.

"من جیون هستم، دختر دیمیتر." جیون به آرومی بهش گفت. بکهیون حیرت‌زده‌تر از قبل به نظر می‌رسید اما دو فرد دیگه تصمیم گرفتن کمی فضا بهش بدن تا بتونه افکارشو تحلیل کنه و سوالات بیشتری ازش نپرسیدن، گرچه با نگاهی پر از انتظار بهش خیره شدن. بکهیون داشت سردرد می‌گرفت. به این فکر می‌کرد که کجا دوتا اسم آپولو و دیمیتر رو شنیده؟ این دو اسم همزمان آشنا و ناآشنا به نظر می‌رسیدن. و بعد یهو متوجه شد که قضیه از چه قراره. اون دوتا اسم خدایان یونانی بودن، اوه پسر، معلوم نیست این چه شوخی مسخره‌ای بود که توش چشم باز کرده بود.

"می‌تونم چندتا سوال ازتون بپرسم؟" بکهیون این سوال رو پرسید و همزمان در حال تکون دادن سرش و مالیدن صورتش با جفت کف دستاش بود.

"بله البته."

"من باید مرده باشم. الان من مردم؟ و چرا شما دوتا دارین به من می‌گین دختر و پسر چی چی هستین؟ خدایان یونانی؟" بکهیون با درموندگی در حالی که موهای خودشو بین انگشتاش می‌کشید پرسید. "باید دیوونه شده باشم." زیرلب برای خودش غر زد.

To Find LoveWhere stories live. Discover now