قسمت سوم
وقتی همه خواهر و بردارا دور هم جمع شدن،بکهیون از اینکه این منظره از خانوادهش چه تصویر قشنگی میتونه ایجاد کنه شگفت زده شده بود. همهی اونا واقعا زیبا بودن. کریستال دختر آفرودیت و یه انسان فانی بود، چانگمین پسر پوسایدن و آفرودیت و هیچول هم پسر دیونیسوس و آفرودیت بود. بکهیون میخواست بدونه هیچ خواهر و برادر دیگهای هم داره که در حال حاضر تو اون خونه نباشه؟ و جواب نه بود.
"عجیبه ولی با بچههای آفرودیت بودن بهم دلگرمی میده و احساس میکنم واقعا خونهم. بیشتر از اون چیزی که وقتی با بچههای پدرمم حسش میکنم." هیچول توضیح داد و همه تایید کردن.
به نظر میومد به جز بکهیون تنها فرزند دیگهی آفرودیت با یه انسان معمولی کریستال بود، با این حال اون به خوبی بین خواهر و برادراش جا افتاده بود. اون به این فکر کرد که بهتره با کریستال در مورد همهی این چیزا صحبت کنه تا شاید بهتر بتونه خودش رو با اون نوع زندگی وقف بده. بعد از شام، کریستال براش توضیح داد که توی المپ همهچی متفاوته. بخش خوبش این بود که لازم نبود خیلی به کارایی که انجام میده اهمیت بده چون اونجا واقعا هیچکس کاری به کار بقیه نداشت، اما کریستال ازش خواست هر چیزی که روی زمین بهش اعتقاد داشت رو فراموش کنه تا بتونه زندگی راحتتری داشته باشه. مثلا اینکه چی درسته و چی غلط؛ یا عشق. چون عشق اینجا یه طور دیگهای کار میکرد. و وقتی بکهیون ازش پرسید منظورش از این حرف چیه، کریستال بغلش کرد و ازش خواست اول با چانگمین و هیچول صحبت کنه. اونا به طور کامل همه چیز رو براش توضیح میدن تا جای هیچ شبههای باقی نمونه. بکهیون فقط پیشونیشو چین داد و صبر کرد.
چند ساعت بعد، هیچول و چانگمین ازش خواستن همراه اونا به بالکن طبقه دوم بره تا اونا در مورد زندگی تو المپ به عنوان فرزند آفرودیت باهاش صحبت کنن. بکهیون آب دهنش رو قورت داد و پشت سر اونا راه افتاد. وارد بالکن خونه شدن و بکهیون یکبار دیگه شگفت زده شد. چیزی که میدید واقعا زیبا بود. منظره بالکن، نمایی از شب زیبای المپ، با تعداد زیادی درخت کوچیک و بزرگ بود و داخل بالکن یه میز گرد چوبی پنج نفره قرار داشت. بکهیون روی یکی از صندلیها نشست و شروع کرد به بازی کردن با لباسش. نمیدونست چه انتظاری باید از این صحبت داشته باشه.
"هی بک آروم باش، ما فقط قراره یه توضیح مختصر بهت بدیم." هیچول بهش گفت و بعد موهاشو بهم ریخت. بکهیون با اضطراب به مرد جذاب روبروش نگاه کرد و یه بار دیگه آب دهنش رو قورت داد. گفتنش راحت بود، اما همه اینا در مقایسه با زمین خیلی متفاوت بود و همین باعث میشد اون سردرد بگیره.
"خیلی خب. یه سوال واسه اینکه یخت آب بشه." چانگمین، اون یکی برادر خوشقیافهش با یه چهره خنثی ازش پرسید و دستاشو به هم زد. "باکرهای؟" بعد چانگمین نیشخندی زد و بکهیون سرشو تکون داد. چرا اون قدر در مورد بکارتش ازش سوال میشد؟ شاید ارتباطی بین بکارت و بچههای آفرودیت وجود داشت؟! ناخودآگاه چینی روی پیشونیش افتاد که باعث شد هیچول شروع به خندیدن کنه.

VOCÊ ESTÁ LENDO
To Find Love
Fanficبکهیون از زندگی کردن خسته شده بود. از اینکه بود و نبودش هرگز برای هیچکس اهمیتی نداشت. تمام اون چیزی که بکهیون از زندگی میخواست عشقی بود که فکر میکرد لایقشه. در آخر جرئت این رو پیدا کرد که به زندگیش خاتمه بده و به دنیای پس از مرگ امیدوار باشه. سوپر...