قسمت اول: روز جهنمی

11 3 0
                                    

بعد از بستن دکمه های پیراهن سفیدش، کت مشکی رنگش را از روی صندلی برداشت؛امروزم قرار بود براش جهنمی ترین روز باشه و کسی هم نمیتونست تغییرش دهد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


بعد از بستن دکمه های پیراهن سفیدش، کت مشکی رنگش را از روی صندلی برداشت؛
امروزم قرار بود براش جهنمی ترین روز باشه و کسی هم نمیتونست تغییرش دهد.

موهای استخوانی رنگش رو مرتب کرد و خواست از اتاق منزجر کننده اش که به شدت ازش متنفر بود، خارج بشه...

تمام این اتاق ها، البته بهتر بود گفته بشه تمام ساختمان، مال همین باند بود.

گروهی که نمیدونست اسمش رو چی باید بذاره؛
اون فقط یک ربات بود که هرکاری بهش میگفتن، بی چون و چرا انجام میداد.

در اتاق باز شد؛
مرد قد بلند که کاملا آراسته، با کت شلوار مشکی که حتی پیراهنش هم مشکی بود وارد اتاق شد و همزمان به حرف اومد.

"یول آماده ای؟؟"

با شنیدن اسمی که اون مرد به زبان آورد، نفس عمیقی کشید و سرتکون داد.
"بله اِنیو!!"

نیشخندی زد:"خوبه! راه بیوفت آدمای زیادی هستن که باید بفرستیمشون اون دنیا!!"

ازینکه اونقدر مرد جلو روش شیطانی بود، عذابش میداد.

اصلا... چیشد که وارد این بازی شد؟

اون حتی آزارش به مورچه هم نمیرسید و حالا...
شده بود قاتل آدم های بی گناه...

سوار وَنی که رنگش مثل قلب اطرافیانش سیاه بود شد.
از پنجره ماشین به بیرون خیره شد؛
وجودش خالی از هرگونه احساسات شده بود و مثل یک ربات اولیه، احساس نداشت، اراده نداشت و درکل ...
خنثی ترین آدم دنیا شده بود.

"قربان رسیدیم!!"

راننده بعد از نیم ساعت سکوت مرگبار به حرف اومد و یول با دیدن چهره پر از هیجان اِنیو،
آرزو میکرد کاش بیناییش رو از دست میداد.

از وَن پیاده شدند و به سمت کارخانه ای رفتند
و اونجا بود که یول وَن های دیگر رو هم دید.

مثل اینکه قرار بود قتل عام صورت بگیره...

"یول فعلا برو آخرین طبقه کارخونه... اونجا هرکی بود بکش فهمیدی؟"

اِنیو جوری حرف میزد که کشتن، یک عمل بسیار عادی و آسونی هست اما یول قدرت مخالفت نداش؛
سری تکون داد.

همونجور که قدم زنان به سمت آخرین طبقه میرفت، صدای زجه زدن ها،
جیغ و عربده های مرد و زن رو میشنید؛
قبلا تپش قلب میگرفت اما الان،
نسبت به همه چیز خنثی شده بود.

آخرین طبقه کارخانه، کسی نبود و یول فقط از درون تونست از خوشحالی جیغ بزنه...

این خوشحالی دوام نیاورد؛
صدای افتادن شخصی رو شنید.
معلوم بود که داشت فرار میکرد...

پس این نقشه اِنیو بود.

پسری که بنظر 20ساله میرسید، روی زمین رو به شکم افتاده بود؛
با دیدن یول، تمام بدنش شروع کرد لرزیدن.

موهاش بخاطر عرق زیاد، روی پیشونیش چسبیده بود و روی صورتش قطرات خشک شده بود.

"خواهش میکنم منو نکش!! من توی این کارخونه کار نمیکنم! من دارم دنبال خواهر ناتنیم میگردم!!"

یول به پسر نزدیک شد؛
روی زانوهاش نشست و بلاخره بعد از چند ساعت بیشتر از دو کلمه حرف زد.

"نترس! اسمت چیه؟"

بدون هیچ مکثی جواب داد: "کیم جونگین آ-آقا"

یول نفس عمیقی کشید: "همچین اسمی رو توی لیست ندیدم!"

بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:"اسم خواهرت چیه؟"

بدن کیم جونگین هنوز هم میلرزید و از جاش تکون هم نخورده بود؛ سرش رو کمی بیشتر بالا گرفت و با صدای لرزون به حرف اومد.

"کیم جان...."

با شنیدن اون اسم آشنا چشماش گرد شد؛ ناخداگاه اشکهایی که مدت ها بود با یول قهر کرده بودند، روی گونه هاش جاری شدند....

___________________________________________

هاییییی^~^
حالتون چطورههه؟؟
امیدوارم تا این لحظه هیجان زده شده باشیدد⁦(⁠ㆁ⁠ω⁠ㆁ⁠)⁩
بهش عشق بدید دیگههه🥺😍

خلاصه این داستان خیلی کوتاهه و زود آپلود میشه
امیدوارم براتون لذت بخش باشه جذابا🤗✨

💢 یک نکته هم بگم... عکس هایی که گذاشتم اطلاعات کوچکی از کارکتر هاست... نمیشد جدا گونه بذارم... جوریه که وسط داستان باید متوجه بشید*-*

دیگه همین دیگه کلی ماچ به سرتون💕

The most innocent sinner Where stories live. Discover now