"آماده ای یول؟"
این چیزی بود که از مرد روبه روش شنید.
کاری جز تبعیت از دستور اِنیو رو داشت؟
کسی که زندگی اش رو تیره و به نابودی کشید...
حتی مسیری که یول برای رسیدن به اهداف قشنگش ساخته بود رو تغییر داد.
بعد از تایید شدن حرفش توسط یول، نیشخندی زد.
"ر...
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
یک ماه از اون روز جهنمی گذشته بود؛ چانیول لحظه لحظه اون روز رو یادش بود مخصوصا اسم دوست عزیزش رو که حالا دیگه نفس نمیکشه....
مثل همیشه اِنیو مکان دیگه ای رو انتخاب کرده بود که قتل عام انجام بشه و اون لعنتی ازین امر لذت میبرد.
استایل چانیول فرقی با ماه پیش نداشت؛ با همون کت و شلوار مشکی و موهای به رنگ استخوانی تمدید شده، سوار وَنی که هم رنگ کتش بود شد.
"امروز میریم سمت خونه های متروکه... اونجا خیلیا هستن که باید بمیرن!!"
چانیول با حرف اِنیو نیشخندی زد.
امروز با روز های دیگه فرق میکرد؛ روزی بود که بلاخره چانیول دست به کار میشد و حتی خیلی چیزها برنامه ریزی خودش بود.
توی مسیر، وَن بخاطر لغزندگی تیکه هایی از جاده، تکون های سختی میخورد و اعصاب اِنیو رو تحریک کرده بود؛ این باز هم برای چانیول لذت بخش بود.
بلاخره به مکان مد نظر رسیدند؛ مثل همیشه اِنیو دستاشو به خون آلوده نمیکرد و میذاشت نوچه هاش اینکار رو انجام بدن... پس خودش وارد یکی از خونه های متروکه شد و روی یکی از صندلی ها نشست.
"خیلی لذت بخشه یول... اینطور فکر نمیکنی؟"
لبخند از گوشه لب چانیول کنار نمیرفت:"بله اِنیو!! به شدت لذت بخشه منم دارم از مرگ بقیه لذت میبرم!!"
صدای خنده رضایت بخش اِنیو بلند و بلند تر میشد؛ لذت میبرد ازینکه یول عزیزشو رام کرده...
البته اینجوری فکر میکرد....
صدای زجه زدن های مرد و زن دوباره و دوباره شنیده میشد.... بعد از چند دقیقه سکوت همه جارو در بر گرفت.