🌹2🌹

817 151 2
                                    

رایحه هنوز بود،این یعنی نرفته،از طریق باند سعی کرد بفهمه چه خبره !!!
لبخندی زد،اون یه آلفا بود ؛«اووووه الهه ماه،اون چقدر خوشگله،نفسم بند اومد،یه لحظه فکر کردم خواب می بینم، آه خدای من! چرا خنگ بازی در آوردم،یعنی اون ...یعنی... وااااای ...معلومه کله گندست وگرنه این همه ابهت و زیبایی پشم نیست که! الهه ماه قربونت ،یعنی این خوشگله جفت منه؟! رایحه قهوش منو می کشه!حالا چه خاکی به سرم بریزم؟ چه غلطی بکنم...»
تایتا همه این ها رو شنید،خنده بلندی کرد از لحن آلفای پنهان شده که پراز استرس بود، بالاخره جفتش پیداش کرده بود اما ...
با صدای بم و آرومش گفت: بیا بیرون آلفا،رایحت تمام فضارو پر کرده.
:«یااااا! اون فهمیده!خدایا چه غلطی کنم!؟ خفه شو کوک ،بالاخره که چی؟!»
همون طور که چشماش بسته بود و از پشت به درخت تنومندی تکیه داده بود،گرمای نفسی رو روی صورتش حس کرد، با وحشت چشماشو باز کرد. هول شده بود اما...
این چشما ،رنگش نفس کشیدن رو از یادش برده بود ، لبخندش ...
تایتا با آرامش تمام به پسر زیبای روبه روش نگاه می کرد،موهای بلندو حالت دار سیاه،پوست سفید،چشمایی که از ترس گرد شده بودن واقعا بانمک بود ولبها ... براق،قرمز و خوشمزه ...!
تایتا : اسمت؟
کوک: جئون جونگکوک
تایتا: اینجا چی کار می کنی؟
کوک سرشو انداخت پایین و آروم گفت: خیلی وقته در حال سفرم.
تایتا با جدیت گفت: میدونی اینجا کجاست؟! نباید میومدی.
کوک دلخور و دلگیر گفت: چه میدونم کجاست؟ فقط قشنگ بود.
تایتا لبخندی زدو موهای سیاه و براق پسر رو پشت گوشش فرستاد(نفس کوک رفت) و گفت : یادت باشه هر چیزی که زیباست قرار نیست خوب و عالی باشه.گاهی وحشی و خطرناک هم هست.
کوک کلافه ازینهمه زیبایی وجبروت تایتا گفت: میدونم میدونم
وبعد تو چشمای زیبای آلفای قدرتمند روبه روش محو شد.
تایتا : میدونی نباید اینطوری به من زول بزنی؟!
کوک : چرا؟
تایتا: هیچکس نمیتونه به چشمای آلفای سلطنتی زول بزنه به جز نزدیکانش.
کوک که ترسیده بود به زور آب دهانش رو قورت داد و خودش رو بیشتر به تنه درخت فشار داد؛« یعنی چی؟ الان من جفت یه آلفای سلطنتیم؟! این چه سرنوشتیه ؟
تایتا نزدیک تر شدو تو صورت کوک گفت: ناراحتی؟!
کوک با تعجب : تو فکر منو میخونی؟
تایتا سرگرم شده بود،ولی با همون جدیت گفت : زیادی نترسی جئون ! باندت بازه، هر چند من هر زمان که بخوام فکر دیگران رو میتونم بخونم.
کوک سکوت کرد،مخمصه ،تنگنا،بهشت،جهنم ...هر چی که بشه اسمشو گذاشت توش گیر کرده بود، یه خلسه که هم لذت بخش بود هم ترسناک.
تایتا به کوک پشت کرد ، لبخندی زد و آرام شروع کرد به قدم زدن.
کوک که بی توجهی آلفا رو دید ،سریع دنبالش دوید ؛ هی هی! صبر کن،تو خودت رو معرفی نمی کنی؟!
تایتا: تا حالا اسم تایگلد به گوشت خورده؟
کوک: آره،پک مرکزی
تایتا: دیگه چی ازش میدونی؟
کوک چونشو خاروند و گفت :خوب ،پک فرمانرواست ،آلفاش هم تایتاست،البته من ندیدمش فقط شنیدم بعد مکثی کرد وادامه داد؛ هر چند من خودم رو زیاد درگیر این چیزا نمی کنم،دلم می خواد فقط سفر کنم در کمال آرامش.
تایتا با همون لبخند همیشگی ؛ باهاش خداحافظی کن
کوک سوالی به تایتا نگاه کرد ؛ چرا؟
تایتا : من تایتام
کوک ایستاد، انگار قلبش نزد،کبود شده بود.
تایتا برگشت : و تو جفت منی و زندگیه من پر از اتفاق و هیاهو وخستگیه.
کوک یخ کرده بود، تایتا دوباره برگشت و به راهش ادامه داد ؛ ترسیدی آلفا ؟!
کوک نفس عمیقی کشید ؛ باورم نمیشه، من نمیدونستم ...من نمی خواستم ... من بد حرف زدم ...آه خدای من و بعد صورتشو با دستش پوشوند.
تایتا برگشت و بهش نزدیک شد ، دستاشو آورد پایین و تو صورتش با همون لبخند گفت ؛اصراری به اومدنت ندارم، ولی اگه خواستی کنار من باشی تو آزمونی که قراره برگزار بشه شرکت کن. اینو بدون دیگه هرگز من رو اینجا و مستقیم نخواهی دید.
کوک قلبش لرزید،ترس رو کنار گذاشت وگفت: ولی من جفت شمام.
تایتا همونطور که قدم میزد گفت : یادت نره آلفا ، من کسیم که بدون جفت هم میتونم ادامه بدم، من یه آلفای سلطنتیم.
کوک نتونست چیزی بگه،دلش انگار شکست،گرگش یه گوشه کز کرده بودو زوزه میکشید؛«اون هیچ حسی به من نداره! مگه جفتا بهم جذب نمیشن؟! پس من چرا اینقدر می خوامش »
تایتا شنید، قلبش لرزید،جفتشو دیده بود و با بوی فیریزیا حس مالکیتش بیشتر شده بود اما میترسید ،کوک یه آلفای آزاد بود، اگه با تایتا میموند شاید آسیب میدید،ولی آزادیشم از دست میداد.
هر لحظه دلش می خواست لمسش کنه،ساعت ها به چهره دوست داشتنیش نگاه کنه وبه حرف زدنش گوش بده،اما همه چی خطرناک بود.
۰«منم بدون تو نمیتونم، ولی باید خودت بیای سمتم، باید خودت انتخاب کنی،چون وقتی بیای دیگه هیچ راه برگشتی وجود نداره ...»

Golden Taita(complete)Where stories live. Discover now