🌹14🌹

556 101 4
                                    

جلوی در بزرگ عمارت چشم انتظار آلفای دوست داشتنیش بود، دلتنگی خیلی اذیتش کرده بود .حالا قرار بود رفعش کنه. اما خبری نبود،با دقت به اطراف نگاه کرد. مگه طبل زده نشده بود ، پس چرا هیچکس نبود برای استقبال، چرا تاریکی و سکوت بود.
موقعیت ترسناکی بود،فقط صدای زوزه ی باد!
جین و بقیه کجا بودن.
یکهو باد شدیدی شروع به وزیدن کرد، چشماشو بست،صدای ضربان قلبش رو میشنید.صدای نفسهایی که به نفسهاش وصل بود،اما چرا نمیدیدش،باندش رو باز کرد ؛« آلفا ،بازی قشنگی نیست، خودتو نشون بده »
بازهم صدای نفسهاش بود ، پوزخندی زد ؛« باشه ،بیا بازی کنیم»
سریع برگشت دستهاشو بالا آورد و اشعه ابی رنگی رو به سمت در پشتش پرت کرد،صدای نفس رو این بار از پشتش شنید،دوباره همون عکس العمل. نفس عمیقی کشید و گفت : خودتو نشون بده ،من هنوز نمیتونم قدرتامو کنترل کنم. نمی خوام بهت آسیب بزنم.
+؛« اوه ،عزیزم نترس ،فقط بیا بغلم»
کوک سریع برگشت وآلفاشو با قدی کشیده تر و صورتی استخوانی تر و عضله هایی برجسته تر دید.
با تعجب و حیرت گفت : تایتاااا !! خودتی؟! چه کردی با خودت وبعد با ذوق خودشو پرت کرد تو آغوشش: با من بازی نکن،من طاقت ندارم.
+ دلم تنگ شده بود.
- اوهوم منم
سرشو تو گردن تایتا فرو کرد و با رایحه قویش بعد از یک هفته به آرامش رسید. دل کندن ازین آغوش گرم سخت بود اما تایتا خسته بود.نیاز به دوش گرفتن داشت .
- برو حموم تا من برات یه کم غذا بیارم.
تایتا بوسه ی عمیقی رو لبهای قرمز کوک گذاشت و سری تکون داد.
...........................................

تایتا پشت به در و رو به پنجره سرتاسری ایستاده بود .
باید هر چه سریعتر شرایط رو توضیح میداد.اوضاع خیلی بهم ریخته بود.
صدای در لبخندی به لبش آورد.برگشت و جفت زیباشو دید که سینی به دست وارد میشد.
+ اتفاق خاصی نیوفتاد من نبودم ؟!
- منظورت از اتفاق جیمینه دیگه !! خدای بزرگ اون گوله آتیش خیلی بهمون رحم می کنه که تا حالا آتیشمون نزده !!!
اون اصلا نباید میفهمید خدای آتشه، باور کن اینطوری هممون آرامش و آسایش بیشتری داشتیم، جین از دستش پیر شد، اینقدر جیغ کشیده صداش گرفته.
تایتا خندش گرفته بود ، جیمین قرار بود کولاک کنه به وقتش.
...........................................
اتاق جلسه شلوغ بود ،رهبرهای پکهای اصلی جمع شده بودند به دستور تایتا و نمیدونستن قضیه چیه.
در باز شد و اول تایتا و پشتش کوک و یونگی و جیمین وارد شدند.جین صندلی تایتارو عقب کشید ، تایتا تشکری کرد و نشست، سکوت مطلق بود
+ درود به همه ، میدونم این فراخوان ضرب العجلی نگرانتون کرده، البته اتفاقاتی افتاده که باید مطلع می شدید تا بتونید آماده باشید.
همهمه ای شد، ترس به دل همه افتاده بود،حتی اعضای اصلی هم چیزی نمی دونستند.
تایتا نفسی گرفت وادامه داد : پکهای غربی در حال برنامه ریزی برای یه شورش بزرگن و حرفشون اینه که می خوان مستقل باشن .
رئیس یکی از پک ها گفت : یعنی چی ؟ مگه محدودیتی وجود داره که ادعای استقلال کردن؟!
بعدی : خوشی زده زیر دلشون سرکشای احمق .
: پکای غربی همیشه ساز مخالف میزدن ولی همیشه تایتا قبولشون میکرد.
+ باهاشون مذاکره کردم ولی فقط استقلال می خوان .
منتها استقلال اونا نظم وآرامش جهان رو بهم میزنه ، من توانایی مقابله با اونهارو دارم، فقط خواستم بهتون اطلاع بدم تا آمادگی لازم رو داشته باشید.
اگر خطری احساس کردید سریع اطلاع بدید ،ما آماده ایم که خطر رو رفع کنیم.
همه به تایتا اعتماد و ایمان داشتند پس جای شکی نبود، بعد از کمی بحث و حرف آرام آرام سالن خالی شد . فقط اعضای اصلی بودند.
کوک : تایتا تو قدرت مطلقی ،اما... تمام چیزی که هست رو نگفتی ،درسته ؟
تایتا نگاهی به جفتش کرد و سری تکان داد، جیمین با این حرکت پرشی کرد و گفت : آخجون آتیش بازی!!!
یونگی دست جیمین رو گرفت و دوباره نشوند سرجاش
جین حرصی گفت : آروم بگیر بچه ، تا مارو جزغاله نکنی آروم نمیگیری ؟!!
تایتا متفکر رو به یونگی گفت : آلفا پکت رو مهیا و آماده کن به قدرتشون نیاز داریم.
جیمین با تعجب و چشمای گرد رو به یونگی گفت : پکت ؟!!! اون دیگه چیه ؟ من چرا نمیدونم ؟!
یونگی چشماشو بست و نفس عمیقی کشید و دوباره لبخند زد : برات توضیح میدم دارلینگ،تو فقط آروم باش،اوکی؟
جیمین چشم غره ای رفت و بغ کرده سرشو انداخت پایین‌
نامجون متفکر گفت : آلفا ما آماده ایم وفقط منتظر دستور شما.
تایتا لبخندی زد: ممنونم فرمانده
جین هم به احترام خم شد و گفت : بچه های منم آماده هستن تایتا
تایتا دستی به بازوش کشید و از همه تشکر کرد.
خسته بود به سمت کوک برگشت ،دستشو گرفت و به دنبال خودش کشید.
............................................
اتاق مشترک جیمین و یونگی

Golden Taita(complete)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora