17 | Overthink

459 9 0
                                    

کمتر از یک هفته مونده بود تا مامان و بابا از سفر برگردند، روز و شب خیلی سریع گذشته بود، و من انگار تازه داشتم آروم آروم عواقبِ روحی و روانیِ رابطه با مرجان رو درک میکردم. اینکه واقعاً چطور قرار بود این قضیه از خانواده‌ام پنهان بمونه، چطور میتونستم زندگیِ عادیِ همیشگیم رو پیش ببرم و مرجان رو راضی نگه دارم، کِی قرار بود "مستقل" بشم، چطوری بهش "خدمت" کنم و اون اصلا قرار بود تا کجا پیش ببره این موضوع رو ... اوف! این‌ها جزو اون سوال‌هایی بود که جرئت نمیکردم بهشون فکر بکنم. نه. انگار اصلا نمیتونستم. اونقدر که هربار تحقیر می‌شدم، کتک می‌خوردم، درد می‌کشیدم و آلوده‌ی وجودِ آزارگر این زن بودم، ذهنم هیچ مجالی برای مرتب کردن این قضایا پیدا نمی‌کرد. فرصت نمی‌شد حتی از خودم سوال کنم، چه برسه به اینکه دنبال یک جواب تر و تمیز بگردم.

نه، نمی‌شد.

و اونقدر نمی‌شد و نمی‌شد که روز و شب رسیده بود به هشتمِ فروردین. دو شب قبلش تا نزدیکای سه صبح داشتم لختِ مادرزاد پشت میز و صندلی مشقِ تنبیهی می‌نوشتم. آره ... یادتون که هست...؟ اونقدر که خانوم و خواهرشون ازم کار کشیدند و آزارم دادند که فکر هر برنامه و تفریحی که اون روز داشتم از سرم پرید. این زن خیلی خوب یادم می‌داد که هیچوقت زورم بهش نمیرسه، حتی اگر به ناحق چیزی بخواد و به ناحق هم تنبیه شده باشم. نه، "همینه که هست". مثل اون روز اول که میگفت: «اونقدر گاییدنت رو جدی میگیرم تا آدمت کنم». من هم انگار باید خیلی زودتر از این حرف‌ها جدی‌اش می‌گرفتم. باید خیلی زودتر ازش میترسیدم و دور می‌شدم. باید خیلی زودتر ... آخ. چه اهمیتی داره؟ چقدر از اینجور "باید"های حسرت‌وار توی ذهن من مونده که گفتنشون دیگه مفید نیست. تعارف که نداریم؛ یکجورایی گیر افتاده بودم. هم دلم میخواست تحقیر بشم و هم دلم نمیخواست. هم ازش حساب می‌بردم و هم باهاش میجنگیدم. فاک ... این دوگانگیِ رنج‌آور هر آدم سالمی رو از پا میندازه. من که دیگه خیلی وقت بود قیدِ سلامت روح و روانم رو زده بودم.

مهم نیست. واقعاً مهم نیست. چون حالا انگار من دیگه تا ابد به این زن تعلق داشتم. درست مثل حرف خودش: «بالا بری، پایین بیای، با من طرفی. آدمت می‌کنم.»

اون شب هم که میسترس مرجان و خواهرشون من رو "آدم" می‌کردند، ساعت از سهِ صبح گذشته بود. نفهمیدم چطوری برگشتم خونه. اونقدر خسته و داغون بودم که تا پنجِ بعدازظهر فرداش بیدار نشدم. چشم‌هام رو که می‌بستم، سنگینیِ گرم و وحشتناکی توی سرم صدا می‌کرد، تصویر میسترس مرجان هزار تیکه میشد و هر تکه‌اش توی خاطرات سالهای نوجوونیم شکل می‌گرفت. از اونجور خواب‌های عجیب و سورئال که خودت میفهمی واقعی نیست، میفهمی داری خواب میبینی امّا راه فراری هم جلوی پات نذاشتن. ولی حالا چه فرقی داره، مرجان؟ تو با همین وجود خداگونه‌ی ظالمت من رو مال خودت میکنی. چه در بیداری، چه در خواب، من هیچوقت از زیر سایه‌ی تاریک و سنگین تو بیرون نمیام. مگه نه، خانوم رضایی؟

Humiliate Me | تحقيرDonde viven las historias. Descúbrelo ahora