شما ناکاموتو یوتا رو مي‌شناسيد ؟

13 7 4
                                    

- « سيچنگاااا ، بيا شام حاضره »
همخونه‌اش با  صدای لطيفی که داشت صداش زد و سیچنگ درحالیکه صورتش رو خشک ميکرد با  لبخند جواب داد
- « تمومم ، الان ميام ! »

حوله رو بين لباس چرک ها انداخت و از سرويس خارج شد ، زمانیکه بوی غذا به مشامش رسيد لبخنِد روی لبش پررنگ تر شد و روی کاناپه، کنار جونگوو خودش رو پرت کرد .

از روی میزِ جلوی کاناپه، کاسه‌ای که محتواش راميون بود رو برداشت و بوکشيد .
شايد اون شام بنظر يه راميون ساده بود ولی هر راميونی ، راميون جونگوو کيم نبود !
- «جونگوویااا، مثل هميشه کولاک کردی !»

جونگوو لبخندی زد و به تلويزيون خيره شد ، باز اون پسر زیادی داشت يه خوراکیه ساده رو بزرگ ميکرد .

- « نوش جونت سیچنگ ... کلاست خوب بود؟ »
سيچنگ درحالیکه رشته های راميون رو هورت ميکشيد سرش رو به معنای "اره" تکون داد وگفت ِ
- » فردا اولين روزيه که به عنوان دستيار رواندرمانگر باید به يه مرکز برم ، استاد هان با استاد مون هماهنگ کرده که سه روز در هفته من رو هم همراه خودش ببره، عالی نیست ؟!!!»

جونگوو لبخند بی جونی زد و بعد از عوض کردن کانال گفت
- «فوق‌العادست ، مطمعنم که ازپسش برميای »
پسرکه متوجه‌ی بی حوصلگی و ناراحت بودنه جونگوو شده بودکاسه‌اش رو روی ميزگذاشت و پرسيد
- « وو ، اتفاقی افتاده ؟ »
- « نه فقط .... ميدونی که کار و سختياشه ديگه...»
اخِم ضريفی بين ابرو های سيچنگ جا خوش کرد ، ميدونست که جونگوو داره بهش دروغ ميگه !
- « نکنه اون پسره‌ی عوضی اذیتت کرده ؟! »
- « سيچنگ باور کن کسی اذيتم نکرده ! »
- « ميدونی که دروغ بگی متوجه ميشم ؟ »

جونگوو ديگه به بحث ادامه نداد و بعد از چند لحظه خيره به تلويزيون گفت
- » تصميم گرفته زندگيش رو تمام کنه »
پسر به چهره‌ی درمونده‌ی همخونه‌اش که بغض‌ کرده بود خيره شد و منتظر ادامه‌ی حرفش شد
- «هيچکاری برای بهتر شدنِ حال خودش نميکنه فقط ... »

اشکاش بهش اجازه‌ی ادامه دادن ، ندادند و جمله‌اش رو نصف و نيمه تمام کرد وين وين دستش رو نوازشوار پشت کمر جونگووکشيد و سعی کرد کمی آروم کنه
- » توی اين ... يک....سالیکه پرستارشم...تمام تلاشمو کردم که...تلاش کردم که حالش بهتر بشه ولی...ولی...»
- « جونگوو داری خودتو اذيت ميکنی »
جملهاش روگفت و رفت سمت اشپزخونه تا برای جونگوو کمی آب بياره

آب رو به دست پسر داد وگفت
- « بيا يکم آب بخور »
دست های لرزونش به سختی ليوان آب روگرفت و بعد ازگذشت چند دقيقه که آروم شده بود سیچنگ پرسيد
- « بهتری ؟»
سرش رو به آرومی بالا و پایین کرد  و "اره"ای زير لب گفت

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Dec 08, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

ناتسوکاشی | natsukashiiWhere stories live. Discover now