فکر کردن دشوار است برای همین است که بیشتر مردم قضاوت میکنند.
مارکر زردش رو بعد از خط کشیدن روی این جمله کنار گذاشت و کتاب رو بست تا بدونِ حواس پرتی به حرف های استادش گوش کنه.
- « همونطور که میدونید آخرِ امسال باید به من یه پایان نامه تحویل بدید ؛ البته اگه تا سال آینده بخواید مدرکتون رو بگیرید .
تصمیمی که من و مدیریت دانشکده پزشکی گرفتیم اینه که شماها به عنوان کاراموز و دستیار به رواندرمانگر های مراکز های پزشکی کمک کنید .
اینجوری هم سطح علم خودتون بیشتر میشه ، هم قبل از اینکه مدرکتون رو بگیرید تجربهی کار عملی رو داشتید »
استاد که مرد میانسالی بود مکثی بین حرف هاش کرد و به یکی از دانشجو ها گفت که پرونده هایی که روی میزش بود رو بین بقیه و به ترتیب اسم هاشون پخش کنه .
- « تصمیم اینکه این کار رو انجام بدید یا نه به عهدهی خودتونه و اجباری در کار نیست ولی برای اینکه پایان نامه بهتری بتونید تحویل بدید بهترین راه اینه که این کار رو با علاقه انجام بدید !
من برای هرکدومتون یه مرکز درمانی و یه بیمار تایین کردم؛ سوابق بیمارتون داخل پرونده ای که جلوتونه یادداشت شده .
در ضمن اگر کمک به بهبود روانِ بیمارتون کنید یه پوان مثبت میشه براتون . »
پسر به پرونده نگاهی انداخت ، با برچسب کوچیکی روی کاورش نوشته شده بود "دونگ سیچنگ " .
لبخندی زد و پرونده رو داخل کیفش گذاشت تا بعدا دقیق مطالعهاش کنه ، حقیقتا از این پروژه بدش نیومده بود !
استاد بعد از گفتن خسته نباشیدی به دانشجو ها از کلاس خارج شد و بعد از اون کلاس کم کم خالی از آدم شد
طبق معمول سیچنگ کسی بود که آخر از همه از کلاس و دانشکده خارج میشه !
با دیدنِ جهیون که توی محوطه روی صندلی همیشگیشون زیر سایهی درختی نشسته بود لبخندی زد و سریع به سمتش دویید .
- « هی جانگ ، خیلی منتظر موندی ؟ »
- « طبق معمول دیر کردی سیچنگ ، عادی شده برام »
سیچنگ لبخندی زد و کنار پسر نشست ، سرش رو روی شونهی جهیون گذاشت و زمزمه کرد
- « هنوز ناراحتی ؟ »
جهیون آهی کشید و با همون تُنِ صدا جواب داد
- « نه ، راستش هیچ حسی ندارم »
وینوین لبخند تلخی زد و گفت
- « میدونی چند وقت پیش یه کتاب از یکی از روانشناسای معروف که راجع به تنهایی اگزیستانسیال بود رو خوندم و یه جاییش خیلی جالب بود که میگفت " ادما وقتی یه رابطهای رو از دست میدن که خیلی براشون مهم بوده حسی شبیه به مردنو تجربه میکنن " پس ناراحتی الانت خیلی عادیه جه ، لازم نیست ازم پنهانش کنی »
جهیون لبخندی زد و سعی کرد جو رو بیشتر از این بهم نریزه و کمی روی عصاب دوستِ عزیزش راه بره
- دونگ سیچنگ من دوست صمیمیتم نه یه مریض روانی که برای درمان پیشت اومده باشه ، چرا داری مثل یه موش آزمایشگاهی باهام رفتار میکنی ؟ »
پسر سرش رو بالا آورد و مشتی به بازوی جهیون زد ، با حرص گفت
- « مثل یه موش آزمایشگاهی رفتار میکنم باهات ؟ واقعا ؟ من فقط خواستم با حرفام کمی آرومت کنم ! »
جهیون که توی در آوردن حرص پسر موفق شده بود ادامه داد
- « درسته ، به هرحال آروم کردنِ شما روانشناسا مثل بقیه نیست »
- «روانپزشک جههیون ! من قراره روانپزشک بشم...»
حرف پسر رو با جملهاش قطع کرد ، خوب میدونست که سیچنگ چقدر روی این کلمات حساسه !
- « چه فرقی میکنه ، بنظرم جفتش یکیه ! »
- « فرقش اینه که....آه نباید برای بار هزارم اینو بهت توضیح بدم»
- « چرا از یه دانشجوی ایتی انتظار داری این چیزا رو بفهمه ؟»
- « دقیقا انتظار دارم بفهمی چون.... »
پسر هوف ای کشید و لحظه ای مکث کرد
- « جه واقعا یه جاهایی روی مخم میری ! چرا فقط از واژهی رواندرمانگر بهجاش استفاده نمیکنی ؟»
جهیون خندید و بلند شد ؛ موهای سیچنگ رو به هم ریخت و گفت
- « دارم اذیتت میکنم بچه ، بلند شو برسونمت خونه دیگه »
سیچنگ اخمی کرد و دست جهیون رو کنار زد ، بلند شد و مثل جوجه ای که پشت سر مادرش راه میره پشت سر جهیون به سمت ماشین قدم برداشت
- « امروز استاد هان بهمون یه سری پروژه داد »
جهیون در ماشین رو باز کرد و پشت فرمون نشست و بعد از سوار شدنِ پسر ازش پرسید
- « خب ؟ »
سیچنگ پرونده رو از کولهاش بیرون کشید و گفت
- « برای پایان نامهامون باید به عنوان کمک دستِ یه روان درمانگر به مراکز درمانی بریم ولی گفت که واجب نیست حتما انجامش بدیم »
- « تو میخوای قبولش کنی ؟ »
- « به احتمال هشتاد درصد قبولش میکنم ، گفت داشتنِ یه سابقه و تاثیر مثبت داشتن توی روند درمانِ یه بیمار برای ارائه پایان نامه خیلی بهتره ! »
جهیون سری تکون داد و گفت
- « خوبه ؛ بنظر منم انجامش بده ... حالا بیماری که بهت سپردنش چه مشکلی داره ؟ »
- « نمیدونم هنوز پروندهای که آقای هان بهم داده رو نخوندم ! »
بعد از اتمام جملهاش پرونده رو باز کرد و مشغول به خوندنِ جزئیات شد
- « ناکاموتو یوتای ۲۸ ساله ، دانشجوی سابق رشته ی هنر »
به آرومی گفت و جهیون پرسید
- « بیماریش چیه ؟ »
- « اگورا فوبیا ، حملات پانیک و افسردگی »
جهیون شونهای بالا انداخت و داخل کوچه ای پیچید
- « به هرحال من نمیدونم اینا چیه که میگی »
سیچنگ لبخندی زد و گفت
- « پس چرا میپرسی ؟ »
پسر جلوی ساختمانی ایستاد و با لبخندی به سیچنگ گفت ، سیچنگ در جواب گفت
- « فقط یه مشکلی اینجا هست »
جهیون اخمی کرد و پرسید
- « مشکلش چیه ؟ »
- «بیرون از شهره ، برای مسیرش باید یه فکری بکنم »
جهیون ابرویی بالا انداخت و گفت
- « یه فکری براش میکنیم ، نگران نباش و مواظب خودت باش »
سیچنگ لبخندی زد و بعد از خداحافظی کردن از ماشین پیاده شد .
وارد آپارتمان شد و بعد از باز کردنِ در خونه با دیدن هم حومهاش که طبق معمول خوابیده لبخندی زد و در رو به آرومی بست .
کوله اش رو روی زمین گذاشت و خودش رو روی تخت انداخت
چشماشو بست و زمزمه کرد
« فردا باید یه فکری به حال این ماجرا بکنم »
- « آقای هان ، اقااای هان ! »
پسر درحالی که وسط تجمعی دانشجو ها گیر کرده بود بلند اسم استادش رو صدا زد و به هر راهی که شده خودش رو بهش رسوند
- « دونگ سیچنگ ! خوب شد که اومدی خودمم کارِت داشتم»
سیچنگ لبخندِ بیجونی تحویل استاد هان داد و گفت
- « اتفاقی افتاده که خواستید منو ببینید ؟ »
مرد سری تکون داد و گلوش رو صاف کرد
- « علت اینکه اینجایی اینه که میخواستم ازت بپرسم چرا نمیخوای پروژهات رو قبول کنی ؟ »
پسر ابرویی بالا انداخت و کتابهای توی دستش رو کمی جابهجا کرد
- « استاد هان ، راستش خودمم دوست داشتم که انجامش بدم ولی مسئله مسیرشه »
استاد هان "اوهوم"ـی زیر لب گفت و بعد از کمی فکر کردن گفت
- « دوست ندارم دانشجویی مثل تو همچین موقعیتی رو از دست بده پس برای اینکه بتونی انجامش بدی کمکت میکنم ؛ تنها مشکلت مسیره »
- « بله »
- « یکی از روان درمانگر هایی که اونجا کار میکنه ، چهارشنبه ها اینجا کلاس داره ؛ فردا باهاش صبحت که سه روز در هفته تو رو هم همراه خودش ببره »
پسر که حالا از خوشحالی چشماش برق میزندند لبخندی به روی لبش ظاهر شد و برای تشکر کمی خم شد
- « خیلی ممنونم استاد هان ، این لطفتون رو فراموش نمیکنم »
CZYTASZ
ناتسوکاشی | natsukashii
Fanfiction« در زبان ژاپنی ناتسوکاشی به معنای یادآوری خاطراتیه که قلب رو گرم میکنن » " خاصیت بعضی از آدما اینه که حتی اگه رفته باشن هم، تا همیشه کنارت میمونن. توی زندگی من، تو داری همچین نقشی رو ایفا میکنی پس حتی اگه ترکم کنی؛ هیچوقت از یادم نمیری " کاپل :...