❲ 𝐂𝐇𝐀𝐏𝐓𝐄𝐑 34 ❳

4.3K 555 119
                                    

این پارته مهمیه،لطفا با دقت بخونیدش♡!

از داخله پورشه ی سفید رنگش که به تازگی از آلمان برایش فرستاده شده بود خارج شد و نگاهی به اطرافش انداخت.شاید از آینده ای که پیشه روش قرار داشت خبر دار بود ولی به روی خودش نمیورد تا سرنوشت براش تصمیم بگیره..سرنوشتی که جفته اشتباهی رو برایش انتخاب کرده بود!

رولِ سیگاره نعنا طعمش رو در بینه لب هایش قرار داد و پک عمیقی ازش گرفتو همراه با عاحِ تاسف باری دودش رو از بینه لب های غنچه شده اش تخلیه کرد.
به جیمین فکر میکرد..حتی به یونگی و جیهوپ و نامجین هم همینطور..اونا مهم ترین افراده توی زندگیش بودن و قطعا اگه بلایی به سره کوک میومد واکنشِ خوبی از خودشون نشون نمیدادن...اما تهیونگ..جفته حقیقیش..تنها کسی که تونسته بود اخلاقه جونگکوک رو تغییر بده همین پسر بود!همین پسری که به گفته ی خودش از جونگکوک متنفره و مرده و یا زنده بودنس براش فرقی نداره..
پسری که هروقت توسطه کوک لمس میشد هیچ حسی جز آرامش پیدا نمیکرد و همین پسری که عاشقه بوسه های جفتش بود..

همین پسره لعنتی ای که الان باعث شده تمامه فکره و ذکره کوک به رعشه بیوفته و کمتر از قبل از مرگ بترسه..نه درواقع هیچ ترسی از مرگ نداشت..چون تازه فهمیده بود که مرده یا زنده‌ بودنش برای جفتش فرقی نداره..هیچ فرقی!

با ترمزه ماشینِ سیاه رنگی درست در متقابلش فهمیده بود که وقتشه اتفاقاته سه ساله پیش رو برای همیشه تموم کنه..حتی اگه شده به قیمته جونش!

تلخنده تلخی زد و سیگارش رو در زیره پایش لگد کرد تا خاموش شود.
مردی که از داخله ماشینِ سیاه رنگ خارج شده بود ماسک و کلاهه نفب داره سیاه رنگی به تن داشت و فقط مردمکه چشم هایش زیره نوره مهتاب میدرخشید.

قطره ی اشکی که ناخوداگاه با فکر کردن به تهیونگ از گوشه ی چشمش فرو ریخت را با انگشته شصتش پاک کرد و به حالته آماده باش جلوی اون مرد گارد گرفت.

-❲ فقط میخوام بدونم که چرا..چرا تنها رفیقه صمیمیم باید به خونِ من تشنه باشه؟!باید زودتر از اینا میشناختمت..چون سه سال یکم دیر به نظر میاد! ❳

بلافاصله بعد از اتمامه حرفش مرد قهقهه ای به سر داد و با هر جفت دستش ماسک و کلاهه نقاب داری که به تن داشت رو در آورد و به روی ژمین انداخت.

•❲ واقعا یکم دیر شناختیم جونگکوکا..خیلی دیر! ❳

فشاره انگشت های دستش بر روی پوسته نازک و آسیب بیننده ی کفه دستش بیشتر شد.شاید از همون یک شک هایی به اون شخص داشت..ولی باز هم ته دلش یک درصد به اینکه فرضیه هاش غلط هستن فکر کرده بود...ولی کاملا برعکسه این اتفاق افتاده بود..

-❲ همه چیو برام تعریف کن..اینکه چرا به خونم تشنه ای..یا حداقل دلیله دشمنیت رو بهم بگو...ولی الان نه..در بینه مبارزه کردنمون مو به مو همرو توضیح بده..همه چی رو! ❳

𝗧𝗵𝗲 𝘁𝗿𝘂𝗲 𝗹𝘂𝗻𝗮 || 𝗞𝗼𝗼𝗸𝘃Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt