❲ 𝐂𝐇𝐀𝐏𝐓𝐄𝐑 25 ❳

4.5K 629 129
                                    

سطله آبی رو از دستانه کسی که بیرون از اتاق ایستاده بود گرفت و در رو با لگد پشته سرش بست و لبخندی زد.
نیم نگاهی به آلفای اصیلی که در کناره بدنه امگای بیهوشش به صندلی بسته شده بود و سعی در باز کردنه خودش داشت انداخت و سلطه آب رو بخاطره سنگین بودنش روی زمین گذاشت.

#'هیچوقت فکر نمیکردم انقدر خار و ضعیف ببینمت جونگکوک..'

-'دهنتو ببند حرومزاده!!'

#'تو توی موقعیتی نیستی که بخوای به من فحش بدی!..حواست رو جمع کنم و به یاد بیار که غیر از تو..امگای ظریف و مظلومت هم کنارت نشسته..پس گنده تر از دهنت حرف نزن!'

با به یاد اوردنه تهیونگی که درست بغلش نشسته بود و دست و پای اون هم به صندلی بسته شده بود چشمانش رو روی هم فشرد و فاکی زیره لب زمزمه کرد:برام مهم نیست که اون اینجاست!.

پسره بزرگتری که جلوی روی اون دو ایستاده بود بی چون و چرا به قهقهه افتاده بود و از شدته خنده کفه دست هایش رو به هم میکوبید:اوه!!..واقعا؟؟..یعنی اگه همین الان با این سطله آب امگات رو بهوش بیارم و شکنجش کنم برای تو مهم نیست نه؟

سواله نامجون ذهنش رو درگیر کرده بود برای همین چندثانیه فکر کرد تا جوابه درستی رو پیدا کنه.
حسی که به تهیونگ داشت مرزی بینه دوست داشتن و عشق بود...اما با این حال نمیخواست که شکنجه شدنش رو جلوی چشمانش ببینه..پس لب هایش رو از هم باز کرد.

-'چرا داری اینکارارو میکنی؟نامجون؟!'

#'چون تو و اون افراده لعنتیت امگای منو ازم گرفتید!'

-'محضه رضای فاک مِن!!...مرگه جین تقصیره ما نبودد!!چرا توی این چندین ساله یه بار به حرفه من اعتماد نکردییی؟'

#'کوک!!..اون مرد..تا تورو نجات بده...اون مرددد...اما تو زنده ای...کسی که نفسم بهش بند بود رو ازم گرفتییی...اونوقت خودتتت داری با جفتت که هنوز مارک نشده زندگیه آرومی رو میگذرونیددد!...فکر کردی من میتونم از اینا بگذرم اره؟...فکر کردی میتونم ببخشمتتت و به فکره انتقام نباشممم؟'

هوشیاریه تهیونگ بخاطره داد و فریاد های نامجون کم کم داشت برمیگشت،اما نه در حدی که هنوز بخواد بهوش بیاد و جونگکوک متوجهِ این موضوع شده بود.

-'منو ببین نامجون!!..تهیونگ که بهوش اومد..حق نداری حرفی راجبه شغله من براش بزنی!!..حق ندارییی بهش بگی که منه عوضی چیکارم و حق ندارییی که جلوش منو قاتله جفتت خطاب کنی فهمیدیی؟'

گوشه های لبه نامجون به معنای واقعی از هم فاصله گرفتند و با چشمایی که مشخص بود حرفه کوک رو قبول نکردن بهش نگاه کرد:اوه..و چرا نباید این کارو بکنم؟چون اون هنوز نمیدونه که تو چه موجوده کثیفی هستی؟وای جونگکوک..برای اینکه زودتر بهش بگم آلفای حقیقیش چه شغلی داره در پوسته خودم نمیگنجم!

𝗧𝗵𝗲 𝘁𝗿𝘂𝗲 𝗹𝘂𝗻𝗮 || 𝗞𝗼𝗼𝗸𝘃Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin