29 نوامبر، سال 2010
کرانه شمالی رود امنوکانگپسرک با لباس های گلی خودش رو به ساحل رسوند و حتی قبل از این که فرصتی برای نفس کشیدن پیدا کنه، سریعا بین علف های هرز پنهان شد. نور چراغ قوه های مامورین مرزبانی کره شمالی، تمام رود و کناره هاش رو زیر نظر داشتند و این اولین باری بود که پسرک از روشنایی می ترسید.
هر از چند گاهی صدای شلیک گلوله می اومد و تن نحیف پسرک رو می لرزوند. با چشم هایی خیس از اشک به سطح رودخونه نگاه می کرد که با خون مادرش رنگین شده بود. بعد از این که شلیک ها تمام شدند و سرباز ها رفتند، پسرک چند بار مادرش رو صدا زد.
انقدر فریاد زد که گلوش گرفت و کم کم بغضی که داشت بهش چیره شد. به پهنای صورت اشک می ریخت و از سرما و ترس می لرزید. اون به سلامت به چین رسیده بود. ولی بدون پدر و مادرش.
پاهای کوچکش به خاطر راه رفتن روی زمین صفت و سخت، زخمی شده بودند. و پسرک می دونست که باید مسافتی حتی بیشتر رو هم طی کنه. همون طور که مادرش گفته بود.
خاطراتش رو به طور واضح به یاد داشت. جوری که مادرش موهاش رو از صورتش کنار می زد و به تنها پسرش توصیه می کرد، هر اتفاقی که افتاد، فقط بدوئه. اونقدری از رود و کره شمالی دور بشه تا بتونه روشنایی های یه آبادی رو ببینه. و مطئن باشه که تنها نیست. به دنبال خانواده وانگ بگرده و امیدوار باشه که شانسی برای زنده موندن پیدا کنه.
نمی دونست چند ساعت صبر کرده تا سر و صداها کاملا بخوابن. ولی حالا آماده بود که راه بیوفته. ژاکت نمدارش رو محکم تر به دور خودش پیچید و قدم های مرددش رو در امتداد رود از سر گرفت.
مادرش گفته بود که هر جا آب باشه، آبادانی هم هست. پس فقط باید مسیر رود رو پیش می گرفت تا به یه دهکده برسه.
چند ساعت پیاده روی خسته کننده با پاهای برهنه و لباس های خیس، اون هم تو حد فاصل بین شب تا طلوع خورشید که هوا در سردترین حد خودشه، باعث شده بود که گونه های پسرک از سرما گر بگیرن و نوک بینیش یخ بزنه.
مرتبا دست هاش رو به هم می مالید و سعی می کرد با گرمای بازدمش اون ها رو گرم کنه. ولی این کار فقط برای چند دفعه اول فایده داشت. نا امیدانه پاهای زخمی و یخ زده اش رو روی زمین می کشید.
قصد نداشت ناامید بشه. پدرش به خاطر اون تو زندان بود و مادرش هم برای فرار اون جونش رو از دست داده بود. الان وقت ناامیدی نبود. حتی با این که رد اشک های خشک شده روی صورتش، با سوز سرما تازه می شد.
چند قدم دیگه که پیش رفت، گرسنگی هم به دردای دیگه اش اضافه شد. جدا از خستگی جسمی خیلی زیادش، اون روحا هم خسته بود. به عنوان یه بچه 10 ساله، زیادی سختی کشیده بود و حس می کرد نیاز داره یه خواب طولانی داشته باشه. برای جسمش در حد چند ساعت و برای روحش، یه خواب ابدی.
YOU ARE READING
UKIYO
Fanfictionازش متنفر بود اما همچنان دنبالش میکرد تا از تنفرش کم نشه. ________________________________________________ هشدار: موضوع وقایع قید شده در این داستان،ممکن است برای افراد زیر 18 سال مناسب نباشد. عواقب نادیده گرفتن این هشدار بر عهده نویسندگان نخواهد بو...