هوای اون شب سیدنی، صاف بود و ستاره ها بین تکه های کوچیک و انگشت شمار ابر، سوسو می زدن. صدای برخورد امواج دریا با ساحل، چیزی بود که عشاق رو به آغوش اقیانوس می کشوند و باعث می شد دقایقی رو فارغ از دنیا باشن.
از اونجایی که فلیکس ایستاده بود، همه چیز به خوبی دیده می شد. حتی اپرای سیدنی. دیدن همه اون مناظر باعث می شد فلیکس به شدت یاد اوقاتی بیوفته که با چانگبین داشت.
قدم زدنشون کنار ساحل و عکس گرفتنشون. اون هم با دوربین چاپ فوری که فلیکس برای خریدش کلی ذوق داشت اما چانگبین فقط یه وسیله دکوری می دونستش.
با یادآوری اون دوربین گریه اش شدت گرفت. یادش افتاد چطور چندین رول فیلم رو برای عکاسی با چانگبینش هدر داده. اون دوربین آبی رنگ شاهد تمام روزای خوبشون بود. پس اولین کسی که امشب می مرد هم، همون دوربین بود.
بندش رو از دور گردنش باز کرد و تو مشت فشرد. و بعد تو کسری از ثانیه، دوربین رو به پایین ساختمان پرت کرد.
ارتفاع ساختمان اونقدری بود که حتی سقوط دوربین رو نشنید. حالا نوبت عکس ها بود. تک تکشون رو پاره کرد و پایین ریخت. اهمیتی به عابران اون پایین نمی داد.
کاغذ ها رو پاره می کرد و اشک می ریخت. اونقدری که سوز سرما اشک هاش رو خشک می کرد و به پوست لطیف صورتش چنگ می انداخت.
فلیکس تو زندگیش زیاد گریه کرده بود. ولی از یه جایی به بعد یاد گرفته بود گریه چیزی رو حل نمی کنه. یاد گرفته بود باید بتونه بجنگه. باید بایسته و از حقش دفاع کنه.
از 10 سالگیش تا الان، الگو زندگیش شده بود مینهو هیونگش و تمام هدف، بیشتر شبیه شدن به اون شخص. ازش یاد گرفته بود که باید یه دیوار بلند دور خودش بسازه و کسیو داخلش راه نده.
مینهو همین بود. یه مرد بین دیوارای بلند. خودشو از همه جدا کرده بود. مخصوصا پدرش. تنهای تنها بود و کسی هم داخل حریمش نمی شد. شاید همون اندازه که مینهو از ارتباط گرفتن با بقیه وحشت داشت، بقیه هم ازش می ترسیدن.
پسر ساکتی که صبح تا شب یا کتاب تو دستشه یا داره تمرینات نظامی انجام میده.
ولی طولی نکشید که فلیکس به زندگیش اومد. اون اولین کسی بود که تونست از بین اون دیوار بلند، یه در بسازه و وارد قلمرو مینهو بشه، اشک هاش رو پاک کنه و زخم هاش رو ببنده. و مینهو هم در عوض بهش یاد داد چطور مثل خودش بشه. چطور تنها بشه.
فلیکس با اینکه نتیجه تنهایی و انزوای مینهو رو به چشم دیده بود، ولی خودش هم پا جای پای اون گذاشت. بخشی از آجر های دیوارش رو قرض گرفت، از حریمش بیرون رفت، در رو قفل کرد و کلیدش رو نابود.
و با آجرهایی که از مینهو گرفته بود، دیوار خودش رو ساخت. به بلندی مال مینهو نبود. ولی اونقدری بود که اجازه ورود به کسی نده. به هر حال با این کارش، از ارتفاع هر دو حصار کم کرد.
YOU ARE READING
UKIYO
Fanfictionازش متنفر بود اما همچنان دنبالش میکرد تا از تنفرش کم نشه. ________________________________________________ هشدار: موضوع وقایع قید شده در این داستان،ممکن است برای افراد زیر 18 سال مناسب نباشد. عواقب نادیده گرفتن این هشدار بر عهده نویسندگان نخواهد بو...