هوای سئول اون روز بارونی بود و صدای قطرات بارون روی پنجره های بزرگ و مجلل دفتر جلسه، زیاد به گوش نمی رسید. چون بین صدای همهمه تاجران و صدای برخورد لیوان های مشروبشون به همدیگه، خفه می شد.
سطح صیقلی میز جلسه که از چوب مرغوب جلا داده شده بود، با قطرات زیر و درشت ویسکی مرطوب شده بود. اما این ابدا باعث رنجش خاطر کسی نمی شد. حداقل نه تا وقتی که پای یه معامله پرسود در میون بود.
هوای اتاق گرم و گرفته بود و رنگ طلایی چراغ ها و لوستر ها هم مزید بر علت شده بود تا حضار کمی گره کراوات هاشون رو شل کنن و نفسی بکشن. البته نمی شد نقش الکل داخل خونشون رو هم نادیده گرفت.
فرزند ارشد خاندان لی اما، متفاوت از بقیه بود. نوشیدنی اش دست نخورده باقی مونده بود و کراوات سرمه ای رنگش همچنان دور گلوش محکم بود.
موهای مجعد یک دست سیاهش به دقت شونه شده بود و هرکس می تونست از چند فرسنگی بفهمه که با شخص مهمی سر و کار داره.
مینهو چند بار روی میز کوبید تا حواس همه رو به خودش جلب کنه. در راس میز نشسته بود به طوری که همه بهش دید داشتند. لبخند ملیحی زد و با تن صدایی آروم اما مصمم، بقیه رو به ادامه جلسه شون فراخوند.
یکی از مردانی که معلوم بود حسابی مست شده، رو به مینهو گفت : ”جناب لی، از شما بعیده باعث به هم خوردن بساط خوشگذرونی دیگران بشید.“ و پشت بندش خندید.
مینهو همچنان لبخندش رو به لب داشت : ”بهتره سریع تر بریم سراغ کار اصلیمون. وقت برای این قسم خوشگذرونی ها زیاده. به علاوه این که چند دقیقه بعد اونقدری پول نصیبتون میشه که لذت این ویسکی براتون دو چندان بشه.“ مثل همیشه از به زبون آوردن هیچ چیز، ابایی نداشت.
تنها زن حاضر در جلسه که به شدت معذب شده بود و قصد ترک اونجا رو داشت گفت : ”من هم با جناب لی موافقم. هر چه زودتر این معامله رو تموم کنیم به نفع همه است.“
مینهو با همون لبخند سری تکون داد و از اظهار نظر زن تشکر کرد. انگشت سبابه اش رو دایره وار روی لبه لیوان می چرخوند و به چهره تک تک حضار خیره شده بود. بعضی ها ترسیده بودند و بعضی ها آروم بودند.
مینهو می تونست بفهمه کی اهل این کاره و کی نیست. بعضی از اون افراد رو برای اولین بار می دید و حتی یک بار هم باهاشون همکاری نداشت. اما از روی چهره هاشون می تونست بفهمه چه کسی واقعا شهامت این جور کار ها رو داره.
صداش رو صاف و شروع به صحبت کرد : ”خب آقایون و... بانوی عزیز...“
زن از حسن ادب مینهو خوشش اومد و با لبخند جوابش رو داد.
صدای مینهو دوباره تو اتاق طنین انداخت : ”می دونم که برخی از ما ممکنه برای اولین بار همدیگه رو ببینیم، ولی همون طور که پدرم همیشه می گفت، اعتماد چیزی نیست که بشه با تعداد دفعات ملاقاتت با یک نفر، اونو بسنجی. پس همینجا از همه تون می خوام، از این لحظه به همدیگه اعتماد کنید. می دونم که ریسک داره و سخته. ولی حتی اگه به اندازه یه درصد هم ترسیدید، اینجا جای شما نیست. تو این حرفه باید کاملا از کاری که می کنید مطمئن باشید. اگر تصمیم به ترک این جلسه دارید، هیچ مشکلی نیست. می تونید همین الان بیرون برید. معاملات طلا هم همچنان برقراره. ولی مطمئن بشید که با تمام وجود اینجا می مونید.“
YOU ARE READING
UKIYO
Fanfictionازش متنفر بود اما همچنان دنبالش میکرد تا از تنفرش کم نشه. ________________________________________________ هشدار: موضوع وقایع قید شده در این داستان،ممکن است برای افراد زیر 18 سال مناسب نباشد. عواقب نادیده گرفتن این هشدار بر عهده نویسندگان نخواهد بو...