لیا انگشتش رو داخل خامه روی کیک زد و لیسید. جیسونگ به شوخی روی دستش زد : "هی! بزار تمومش کنم خانم کوچولو."
لیا خندید و منتظر به برادرش نگاه کرد. روی کانتر نشسته بود و ظرفی حاوی چند تکه کیک، کنارش قرار داشت. جیسونگ مقداری خامه آماده روی کیک می زد و سعی می کرد با ترافل و تکه های میوه کیک رو تزئین کنه.
تقریبا نزدیک نیمه شب بود و اون ها دزدکی به آشپزخونه رفته بودند. پس مجبور بودند با نور مختصری که مربوط به تزئینات آشپزخانه بود، کیکشون رو دیزاین کنن.
لیا با ذوق پاهاش رو تکون می داد و آب دهنش راه افتاده بود. بی صبرانه گفت : "اوپا. تموم شد دیگه. بیا بخوریمش."
جیسونگ انگشت اشاره اش رو جلوی لب هاش گرفت : "هیشش. الان همه رو خبر می کنی. یکم مونده، صبر کن."
و بعد از قرار دادن تکه ای توت فرنگی در راس کیک، دست هاش رو دو طرف بدنش باز کرد و لب زد : "تادا!"
لیا بی صدا و به افتخار برادرش دست زد. بعد با اشاره جیسونگ، مشغول خوردن کیک شد. چنان با ولع می خورد که کناره های لبش خامه ای شده بود. تکه بزرگی که داخل دهانش بود رو قورت داد : "اوپا، تو نمی خوری؟"
جیسونگ دست به سینه ایستاد : "نه. گرسنه نیستم."
چند دقیقه محو تماشای خواهرش بود و بی سر و صدا نگاهش می کرد. تا وقتی که مطمئن شد کیکش رو کامل خورده. بعد دستی به موهاش کشید : "لیا!"
دخترک اوهومی گفت و با لپ های باد کرده و دهن پر، به برادرش خیره موند.
جیسونگ ادامه داد : "اگه اوپا یه سوالی ازت بپرسه، قول میدی که راستشو بگی؟"
لیا سرش رو بالا و پایین کرد. جیسونگ نفس عمیقی کشید. در مورد چیزی که می خواست بپرسه مطمئن نبود : "اون آقایی که امشب اومد خونه مون رو می شناسی؟"
لیا با تعجب نگاهش کرد و سرش رو به طرفین تکون داد : "مگه کی اومد خونه مون؟"
مشغول جویدن آخرین تکه های کیک شد و جیسونگ هم از سر درماندگی دستی به پیشونیش کشید. با حالتی کلافه سرش رو بلند کرد و دوباره پرسید : "خب... مینهو رو می شناسی؟"
این طرز سوال پرسیدن اون هم از یه بچه 4 ساله واقعا عجیب بود. واقعا جیسونگ انتظار داشت که لیا جوابش رو بده؟
به بدبختی ای که توش گیر کرده بود فکر کرد. انقدر از اطرافیانش ناامید شده بود که حالا دست به دامن یه بچه خردسال شده بود. واقعا بقیه مشکلشون چی بود؟ چرا محض رضای خدا، چانگبین جواب سوال هاش رو نمی داد؟ چرا هر دفعه می خواست در مورد گذشته اش بدونه، بقیه سوال هاش رو بی جواب می گذاشتن؟
حس می کرد داخل یه سیاهچال افتاده و هر چقدر که اطلاعات کمتری به دست میاره، بیشتر فرو میره. این که نمی دونست تو چند سال اخیر زندگیش چه اتفاقاتی افتاده واقعا اذیتش می کرد.
YOU ARE READING
UKIYO
Fanfictionازش متنفر بود اما همچنان دنبالش میکرد تا از تنفرش کم نشه. ________________________________________________ هشدار: موضوع وقایع قید شده در این داستان،ممکن است برای افراد زیر 18 سال مناسب نباشد. عواقب نادیده گرفتن این هشدار بر عهده نویسندگان نخواهد بو...