مقصدش کتابخونهی قدیمی کاخ بود.راهروهای بزرگ و مجلل کاخ که دیوارهاش پر از تابلوهای نقاشی رنگ روغن بود حالا تو تاریکی فرو رفته و شمع کم جونِ بین دستهاش تموم تلاشش رو برای روشن نگه داشتن اطرافش میکرد. موران با افکاری پریشون وارد کتابخونه شد.
ماه با فخر تو آسمون شب به سلطنت نشسته بود و پنجرههای کاخ این چشمانداز زیبا رو به قاب کشیده بودن و نور سیمگونش رو به داخل کاخ هدایت میکردن.
تنها جایی که ازش آرامش میگرفت، این قسمت از کاخ بود. جلوتر رفت و تموم شمعها رو روشن کرد.طی شونزده سال اخیر تنها جایی که میتونست افکار سرکشش رو رام کنه، اینجا بود. موران همیشه حس میکرد بخشی از گذشتهش درون این کاخ مخفی شده. اما از یه جایی به بعد شروع به مخفی کردن حرفهاش، حسهاش و قدرتهایی که داشت کرد و در موردشون با کسی جز آریان حرفی نزد...
به پیانویی که پشت میز مطالعه قرار داشت، خیره شد. همیشه تموم حرفهای تلنبار شده تو دلش رو با نواختن به زبون میآورد و پیانو بیهیچ اعتراضی نوای همدردی سر میداد "جالبه حتی نمیدونم چطور شده که پیانو یاد گرفتم. هربار درمورد گذشتهم از کسی سوال میپرسم جواب درست حسابی بهم نمیده انگار اونام همراه با من فراموشی گرفتن!"
دستش رو به قفسهی کتابها کشید "حداقل نباید تو اینهمه سال نسبت به چیزی یا کسی احساس آشنایی داشته باشم؟ بیشتر به دنیای خوابام تعلق دارم تا اینجا، اونا آشناترن..."
نفس عمیقی کشید "اون پسر جوون و چهرهی افرادی که تو خوابم حضور دارن یا اون اسم که صدا میزنم..." مکث کرد "اونا کیَان؟" پلکهاش رو محکم روی هم فشار داد "اولا آوای اون کلمه برام ناواضح بود اما امروز به طور واضح اِلیسیان رو صدا میزدم، درحالیکه روبهروی اون شخص ایستاده بودم. اما این اسم شخصه یا یه سرزمین یا چیه اصلا؟ چه ارتباطی با من داره؟″ کمی مکث کرد "کاش همه چی فقط یه توهم بود"
نگاهش رو به قرص کامل ماه دوخت "اینا واقعا چه ربطی به من دارن؟ چرا من هیچ ربطی بین خوابام و زندگی اصلیم پیدا نمیکنم؟ اوایل به چشم یه رویا میدیدمشون، اما پیدرپی دارن تکرار میشن پس یه چیزی میخوان بهم بگن و من هنوز نفهمیدم!"
مثل همیشه از حرف زدن با خودش دلش کمی آروم گرفت...
اما نمیتونست منکر طوفانی که اون اسم درونش راه انداخته بود، بشه. به سمت قفسهای که مربوط به داستانها بود، به راه افتاد. ناامیدانه کتابها رو دونه به دونه نگاه میکرد تا شاید چیزی مرتبط به اِلیسیان پیدا کنه اما همونطور که انتظار میرفت چیزی نبود!
روی زمین نشست و به یکی از قفسهها تکیه داد.
به فکر فرو رفت "اگه اینا واقعا یه نشونهن پس چرا نمیتونم چیزی در موردشون پیدا کنم؟ حس نمیکنی واسه ناامید شدن زوده؟"
YOU ARE READING
𓂃Elysian⋱
Fanfictionاِلیسیـان ⨳ کـاپل: ییـجان ⨳ ژانـر: ماورایی، رومنس، انگست، فانتزی، ماجراجویی، اسمات ⨳ کانال: 𝗎𝗄︎𝗂𝗒𝗈𝗌𝗍𝗈𝗋𝗒 ⨳ تایپ: 𝖿︎𝖺𝗇︎𝖿︎𝗂𝖼︎/𝖻︎𝗃︎𝗒𝗑︎ 🕯 خلاصه ای از داستان: موران بعد از شنیدن افسانهی «اِلیسیان» از زبان گابریل کتابدارِ کاخ، درمور...