𓂃Part 8

79 23 7
                                    


"بیا امشبو اینجا استراحت کنیم"

ییبو به نیم‌رخ پسر که زیر نور مهتاب می‌درخشید، چشم دوخت "باشه"

جان با ذوقی که از حرکاتش پیدا بود، از پله‌های چوبی بالا رفت. وقتی حضور شخصی رو کناش احساس نکرد، سر جاش ایستاد و دوباره به طرف ییبو چرخید "چرا وایستادی؟ بیا دیگه"

هردو باهم وارد مسافرخونه شدن و رو یکی از میزها جا گرفتن. فضای مسافرخونه مثل نمای بیرونیش چوبی بود. پارچه‌های حریر بنفش رنگی که از نرده‌های چوبی آویزون بودن، جلوه‌ی آرام‌بخشی داشتن. خدمه‌ها با لباس‌هایی یکدست، به رنگ خاکستری در رفت و آمد بودن.

جان محو اطرافش شده بود، اما علاوه‌بر وارسی اطرافش، بادقت افرادی که تو اون مکان حضور داشتن رو تحت نظر گرفته بود.

شهر ماتیاس به‌خاطر نزدیک بودنش به جنگل پاپیمونت همیشه پرحاشیه‌ترین شهر حساب می‌شد. و الان هردو به‌خاطر قتل‌های عجیب و پی در پی که تو شهر پدری جان اتفاق افتاده بود، به اونجا می‌رفتن و چون با کاخ فاصله‌ی نسبتاً زیادی داشت، تصمیم گرفتن تا وسط راه استراحت کنن.

جان خم شد و آرنجش رو به میز تکیه داد "میگم یادته اولین بار وقتی همو دیدیم، یه هاله‌ی سیاه ظاهر شد؟ و بعد اون نتونستیم چیزی در موردش پیدا کنیم؛ احساس می‌کنم این قضیه به اون ربطی داره"

"چطور به این نتیجه رسیدی؟"

جان طبق عادتش، قبل از شروع توضیحاتش آب دهنش رو قورت داد  " راستش اون‌موقع زیاد بهش اهمیت ندادم اما بعد از اون هروقت تو نبودی پیداش می‌شد. ظاهر خاصی نداشت کاری نمی‌کرد، اما هروقت می‌خواستم سمتش برم یا از ماهیتش سر دربیارم، محو می‌شد. در مورد اینکه یه شخص می‌تونه تبدیل به هاله یا دود بشه زیاد تحقیق کردم اما به جایی نرسیدم. تو عالم جادوگری هنوز طلسمی وجود نداره که یه شخص نامرئی یا تبدیل به دود و هاله بشه. الانم حس می‌کنم هر اتفاقی که اونجا میفته مربوط به اینه؛ چون مدتی می‌شه که نرفتم پاپیمونت و حس می‌کنم این اتفاقات عجیب مربوط به اونه تا توجه منو نسبت به خودش جلب کنه اما چرا من، نمی‌دونم"

ییبو با اخمی که بین ابروهاش نقش بسته بود به حرف اومد "چرا الان باید درموردش بفهمم؟"

"می‌خواستم بعد اینکه تحقیقاتم کامل شد بهت بگم، چون ذهن تو همینجوریش با مشکلات کاخ و مردم درگیره!"

ییبو همچنان اخمش رو روی پیشونیش حفظ کرده بود "اگه تو این مدت اتفاقی برات میفتاد چی؟"

جان کمی خودش رو عقب کشید و قیافه‌ی مغروری به خودش گرفت "مگه نمی‌دونی کسی غیر تو نمی‌تونه بلایی سرم بیاره " لبخند ناشیانه‌ای چاشنی حرفش کرد.

پسر جوان هنوز هم بابت اینکه ممکن بود اتفاقی برای معشوقش بیفته و جان این رو ازش پنهون کرده بود، ناراحت بود، اما دوست نداشت بیشتر از اون بحث کنه. از روی صندلی بلند شد "می‌رم حموم کنم"

𓂃Elysian⋱Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora