part one

690 123 11
                                    




سهون همون موقع که غرق شدن معشوقه عزیزش رو توی دریاچه دید و کاری جز نگاه کردن نتونست انجام بده، متوجه شد که وقتی مردم میگن زمین روزی هزار بار از چرخیدن می ایسته؛ کاملا درسته. برای سهون همون روز زمین از چرخیدن ایستاد و از اون روز به بعد سهون فقط مجبور بود زندگی کنه. نمیتونست خودش رو بکشه چون به خاطر جرمی از که از نظر مردم و پادشاه انجام داده بود باید تنبیه و مجازات میشد و همین روش بی رحمانه رو برای مجازات کردنش در نظر گرفته بودند. اینکه غرق شدن معشوقه اش رو توی دریاچه ببینه و نتونه کاری بکنه حتی مردن.

میدونست گارد های سلطنتی هر از گاهی چک اش میکنند و اگر میخواست با خودش روراست باشه، دیگه حتی تمایلی هم برای مردن نداشت. همینکه توی این کلبه دور از مردم میتونست تصویر زیبای معشوقه اش رو نقاشی کنه و با خاطراتش شب و روزش رو بگذرونه براش کافی بود و میتونست بذاره همون سرنوشتی که جونگینش رو ازش گرفت، زمانی که بین پرتره های زیبای معشوقه اش احاطه شده، زندگی خودش رو هم ازش بگیره.

سهون حتی دوست هایی رو هم توی جنگل پیدا کرده بود. البته که هرکدوم شاید یکی دوبار پیشش می اومدن و بعد سهون رو رها میکردند اما همینکه میدید روباه یا حتی سمور هایی گاهی برای دزدیدن خوراکی به کلبه اش سر میزنند، هم براش لذت بخش و بامزه بودند و هم سرگرم کننده، پس برای فراری ندادنشون، بالای درخت بزرگ روبروی کلبه اش می نشست و به کارهای احمقانه اشون نگاه میکرد و برای ساعت هایی خودش رو سرگرم میکرد. حیوان ها برای سهون و زندگی اش بی خطر تر بودند.

و حالا اینجا بود، نیمه شب جلوی کلبه اش وقتی مطمئن بود این پسر روتین زندگی اش رو بهم میزنه، اون هم وقتی یواشکی اون هم به خیال خودش تعقیبش کرده بود و بعد جلوی کلبه اش پشت درخت تنومند مورد علاقه اش گیرش انداخته بود. همه چیز تا اینجا عادی بود و سهون قرار بود با چند تا تهدید کردن، کمی داد زدن و شاید شمشیر کشیدن، روتین زندگی اش رو نجات بده، اما همه اینها تا قبل از این بود که پسر رو ببینه. پسر یا معشوقه اش؟

شمشیرش رو از جلوی صورت پسر پایین آورد و با قلبی که احساسش نمی کرد و صدایی که به سختی توی گلوش پیدا کرد، اسمش رو صدا زد، البته که متوجه لکنتش شد و به خودش حق داد. معشوقه عزیزش سه سال پیش جلوی چشم های خودش غرق شده بود و این پسر که شبیه معشوقه اش... یا خود معشوقه اش بود حالا جلوی کلبه اش ایستاده بود.

پسر ترسیده خودش رو عقب کشید و وقتی سهون دستش رو به سمتش دراز کرد تا با لمس صورتش مطمئن بشه که معشوقه عزیزش جلوش ایستاده، با ترسیدن و جمع شدن پسر مواجه شد. صورت سهون از عکس العمل معشوقه اش جمع شد. معشوقه عزیزش ازش میترسید؟ مگه میشد یک قلب شکسته، ترک بخوره؟ سهون اما ترک خوردن قلبش رو با این حرکت معشوقه اش احساس کرد.

جلوی پای پسر زانو زد و با صدایی که هنوز می لرزید اما حداقل لکنتی نداشت گفت: خودتی جونگین؟ بعد از... بعد از سه سال... چجوری اینجایی؟

MistressWhere stories live. Discover now