Part four

276 72 37
                                    

سهون لباس ها رو توی کیف دوشی گذاشت و به کای که با چشم های بسته به دیوار کنار در کلبه تکیه داده بود نگاه کرد و گفت: بیا بریم کای.

کای سرش رو تکون داد و با چشم های نیمه باز به راه افتادند. هنوز آفتاب کامل بیرون نیومده بود و شبنم هایی سر درخت ها دیده میشد. با اینکه اواخر بهار بود و هوا نسبتا گرم بود اما با این حال خنکی کمی زیر لباس هاشون پوستشون رو نوازش میکرد.

سهون نونی رو از پارچه ای که دور کمرش بسته بود بیرون آورد و به دست کای داد. کای کمی به نون نگاه کرد و بعد گرفتش. سهون هم نونی که در دست داشت و دندون زد و گفت: نزدیک روستاتون رودخونه یا دریاچه دارید؟

کای گیج خواب بود و برای فهمیدن و جواب دادن کمی زمان میخواست، پس کمی سکوت کرد تا حرف سهون رو حلاجی کنه و گفت: آره، یک ساعت راه هست.

سهون نیم نگاهی به کای که چشم هاش نیم باز بود کرد و با لحن آرومی گفت: حرف بزن کای، نخواب.

کای با تکخندی نون توی دهانش رو قورت داد و گفت: تا حالا شمال رفتی؟ من وقتی که از روستامون اومدم، پیاده یک هفته توی راه بودم، البته که وسط راه چند تا همراه پیدا کردم اما اونا مقصدشون هانیانگ نبود، پس در نهایت خودم تنهایی رسیدم هانیانگ.

سهون به خوش مشربی کای همون اوایل پی برده بود و حالا خود کای هم درباره اش می گفت. نه خودش نه جونگین هیچوقت آدم های خوش مشرب یا اجتماعی نبودند. هردو به خاطر وضعیتی که در بچگی داشتند بلد نبودند به راحتی ارتباط برقرار کنند و انگار به واسطه عشقی که بینشون بود میتونستند با همدیگه صحبت کنند. و حتی توی این مورد هم این بیشتر سهون بود که حرف میزد و جونگین بیشتر گوش میداد. سهون حریص بود برای حرف زدن یا ارتباط برقرار کردن با کسی که خودش رو میدید نه توهم ها و دروغ هایی که بقیه ساخته بودند.

حالا همونطور که از اول فهمیده بود، کای پیداش شده بود تا با متفاوت بودنش روتین تمام زندگیش رو بهم بزنه و این هم باز به واسطه عشقی بود که سهون داشت. به نظر می رسید این عشق خیلی بیشتر از سه حرف هست توی زندگی سهون. روز های اول حرف زدن کای علاوه بر روی اعصاب بودنش، براش بامزه بود و حالا... فقط بامزگی اش رو میدید.

+خب برای چی اومدی هانیانگ؟

_نمیدونم، اومدم برای کار، آجوشی بهم استفاده از گیاه های دارویی رو یاد داده، آجوشی توی روستامون مثل طبیب هست که فقط با داروهایی که خودش از کوه میاره مریض ها رو درمان میکنه، به منم یاد داد. فکر نکنی به راحتی یاد گرفتما، نه به زور منو میبرد کوه و به زور هم مجبورم می کرد اسم گیاه ها و خواصشون رو یاد بگیرم. چقدر کتکم زد به خاطر اینکه یاد نمیگرفتم.

تصور کتک خوردن کای با نق نق ها و زبون بازی هاش خیلی برای سهون باحال بود که با صدای بلند شروع کرد به خندیدن. کای هم از خنده سهون خنده ای کرد و گفت:عیب نداره بخند، حالا بذار این رو بهت بگم. اون اوایل که تازه چند تا دارو بلد بودم، آجوشی خونه نبود، یکی از دخترایی که عاشقم بود، دیگه در جریانی که...

MistressWhere stories live. Discover now