تقریبا غروب بود و هردو روی چمن های بلند کنار رودخانه دراز کشیده بودند و به آبشار روبروشون نگاه میکردند. غروب روی آبشار رد انداخته بود و باعث میشد هیچکدوم تصمیمی برای برداشتن نگاهشون از آبشار نداشته باشند. وقتی خورشید پشت کوه پنهان شد و رد کمرنگی از خودش بجای گذاشت، کای بود که با بدنی برهنه لرزید و خودش رو به سهون که مثل خودش برهنه بود چسبوند.سهون که خودش هم کمی احاس سرما میکرد، دستی که زیر سر کای بود رو خم کرد و بیشتر به سمت خودش کشید و کامل توی آغوش گرفتش.
بوسه ای روی موهاش گذاشت و گفت: فردا باید بریم شهر، صبح زود راه میفتیم.کای خوابالود از فعالیت های زیادی که کرده بودند خمیازه ای کشید و گفت: چرا فردا، من توان فکر کردن بهش هم ندارم چه برسه به انجام دادنش.سهون دستش رو روی باسن لخت کای کشید و گفت: مواد غذایی مون تموم شده و چند تا کار هم دارم که باید انجام بدم.کای نق نقی طبق عادت کرد و گفت: کولم میکنی؟سهون با تعجب سرش رو به صورت کای که توی سینه اش بود چرخوند و گفت: چیکار کنم؟کای از همون پایین نگاهش رو بالا کشید و گفت: این همه را ه اومدم امروز، تازه برگشت هم هست، توی آب هم کلی شنا کردم و تو هم بهم رحمی نکردی و اونجوری به فاکم دادی، حالا انتظار داری فردا پیاده باهات تا شهر بیام؟ چجور آدمی هستی تو؟ انقدر بی رحم؟
سهون خنده ای کرد و گفت: بخش به فاک دادنت مورد علاقه ام بود، ولی نه نمیتونم کولت کنم با اینکه وزنت کمتر از خودمه اما باز هم سنگینی کای.کای یکم به صورت سهون که می درخشید و ابروهای مشکی اش نگاه کرد و بعد بوسه ای روی سینه سهون گذاشت و گفت: حالا چی؟
سهون لمس شده از بوسه کای، سرش رو بالا کشید و قبل از بوسیدن لب هاش گفت: هنوز هم نمیتونم کولت کنم، اما میتونم بجای فردا، پس فردا برم شهر که تو بتونی استراحت کنی.کای راضی از تصمیم سهون با اینکه هنوز هم باب میلش نبود، توی بوسه همراهیش کرد و بعد از بوسه ای که برعکس صبح و ظهر هیچ شهوتی توش نبود، هردو بلند شدند.
کای که خم شده بود تا شلوارش رو بپوشه، با ضربه ای که به باسنش خورد چند قدم به سمت جلو تلو تلو خورد و بعد با خشم به سهون نگاه کرد. سهون دستاش رو بالا برد و با لحن بی تقصیری گفت: جلوم برهنه خم شدی که شلوار بپوشی، چه انتظاری داری ازم؟کای که شلوارش رو پوشیده بود جلو اومد و حینی که لباسش رو از دست سهون می کشید گفت: تلافی میکنم سهون، منتظر باش.سهون خندان کیف پر از لباس رو روی شونه اش گذاشت و پشت سر کای به راه افتاد. از راه رفتن کای متوجه کمر دردش شد و برای همین خودش رو بهش رسوند و با دست کمرش رو گرفت و تا جایی که میتونست کای رو به خودش تکیه داد. بوسه ای که روی گونه اش نشست لبخندی روی لب هاش گذاشت و چیزی نگفت. سه ساعت راه داشتند تا کلبه و باید انرژی ناچیزشون رو نگه میداشتند.
*************
هنوز ده دقیقه ای تا شهر فاصله داشتند، ولی پاهای سهون همین الانش هم برای جلو رفتن باهاش یاری نمیکردند. تصور اینکه کسی کای رو با جونگین اشتباه بگیره، همونطوری که خودش اشتباه کرده بود و بعد آسیبی بهش برسونند یا به خاطر شایعه های پشت سرش بلایی سر کای بیارند میتونست دیوونه اش بکنه. اگر میتونست کای رو بغل می کرد و از اون کشور برای همیشه فرار میکرد؛ اگر میتونست! فرار کردن از کشور برای همیشه وسوسه انگیز بود اما الان امکان پذیر نبود و باید راه دیگه ای رو پیدا می کرد.
YOU ARE READING
Mistress
FanfictionMain Couple: SeKai- KaiHun Genre: Dram- Historical- Fantasy- Smut Writer: Hedilla +شنیدم خطرناکه. -برای چی؟ +چند سال پیش معشوقه اش رو از دست داد، کشتنش. می گن از همون موقع دیوونه شده و توی جنگل زندگی میکنه. -خب چرا خطرناکه؟ چنل آپ: @SeKaiWorldx