part two

325 90 100
                                    


هفده روز از بهم خوردن زندگی سهون و داشتن یک گوش شنوا برای کای می گذشت و هردو بدون هیچ صدمه ای کنار همدیگه گذرانده بودند. سخت بود اما به رفتار های همدیگه عادت کرده بودند و هیچکدوم دیگه حرفی از رفتن یا فرار کردن نمیزدند. در واقع روز نهم بود که سهون گفته بود که آزاد هست که از اینجا بره و کای با خودش فکر کرده بود آزاد هست که بره؟ مگه تا الان زندانی سهون بوده؟!

فلش بک:

کلنجار رفتن سهون با خودش از دو روز پیش شروع شده بود، وقتی حس کرده بود ذهنش درگیر شباهت و تفاوت های کای و جونگینش نیست و بیشتر درگیر پرحرفی ها و بازیگوشی های کای شده. ذهنش حالا در حال جای دادن چیزهای جدیدی بود که قبلا درمورد جونگین میدونست، مثل غذای مورد علاقه کای یا غذایی که ازش بدش میاد، عادت ها یا سرگرمی هاش، و نصفه و نیمه شناختن کای از روی حرف های پراکنده و زیادی که در طول روز میزنه.

به طور خودکارو بدون اطلاع خودش انگار قبول کرده بود که کای، جونگین نیست و ترسناک شدن موضوع براش اینجا بود که حالا به صدای کای بدون اینکه یادآور صدای معشوقه اش باشه گوش میداد، به حرف های کای بدون اینکه دنبال سرنخی از جونگین بودن باشه گوش میداد و روز به روز کای رو بیشتر میدید تا مردی شبیه به معشوقه از دست رفته اش.

از همون روز بود که تصمیم گرفت که بذاره کای بره تا این درگیری و نگرانی های تازه ای که از رفتار خودش براش پیش اومده بود رو تموم کنه اما هربار که میخواست این رو بگه با دیدن کای و خنده های همیشگی رو لب هاش پشیمون میشد و گفتنش رو به عقب مینداخت. اما حالا بعد از دو روز کلنجار رفتن با خودش و نه روز نگه داشتن اجباری کای پیش خودش، میخواست بذاره بره و دلیلش هم واضح بود؛ امروز صبح زود وقتی کای خواب بود و سهون با نور کمی که به طبقه دوم کلبه اش می تابید نقاشی میکرد، بجای جونگین از دست رفته اش با موهای بلند و صورت جدی و اخم های بوسیدنی اش، کای رو کشیده بود با موهای کوتاه و لب هایی که میخندیدند.

کای که بیدار شد صبحانه آماده شده روی میز چیده شده بود و سهون مثل هر روز در حال خورد کردن هیزم بود. وقتی در کلبه باز شد و کای بیرون اومد بدون نگاه کردن به کای، برای عوض نشدن تصمیمش زیرلب گفت: صبحانه روی میزه کای، بخور و بیا بیرون، باید یچیزی بهت بگم.

کای که در حال کشیدن بدنش به دو طرف بود با صدای آروم و بی حس سهون همونجوری ایستاد و با شک به سهونی نگاه کرد که بدون نگاه کردنش هیزم هایی که خورد کرده بود رو مرتب کنار کلبه می چید. کمی اخم هاش رو توی هم کشید و گفت: چیزی شده؟

سهون در حال مبارزه کردن با خودش برای نگاه کردن به کای با صدای سردی گفت: نه.

کای وقتی دید سهون حوصله نداره، مشکوک وارد کلبه شد و به صبحانه ای که روی میز چیده شده بود نگاه کرد. گرسنه اش بود اما رفتار سهون و حرفی که میخواست بهش بزنه ذهنش رو درگیر کرده بود و ترجیح داد قبل از صبحانه خوردن با سهون صحبت کنه و درگیری اش رو تموم کنه.

MistressWhere stories live. Discover now