پشت درخت ایستاده بود و با چشم هایی دلتنگ که بعد از مدت طولانی ای معشوقه عزیزش رو میدید به پسر زل زده بود. از دلتنگی بود یا از بی فروغ شدن چشم های پسر که اشک بی وقفه از چشم هاش پایین می اومد!
دوست داشت جلو بره و پسری که به نام خودش بود رو به آغوش بکشه و دیگه نذاره دست کسی بهش برسه، اما حس های منفی و افکاری که داشت جلوی تمام این ها رو می گرفت.
مثل دو روز گذشته پشت درختی دور از کلبه ایستاده بود و با شرم از روبرو شدن با عزیزش، با تنی که تمام سلول هاش تمنای داشتن پسر روبروش رو داشت، نظاره گر سهونش شده بود. سهونی که چشم های زیبا و براقش، بی فروغ شده بود . حرکاتش بدون هیچ هدفی بود و لب هایی که بهم دوخته شده بودند. دروغ بود اگر می گفت باز شدن لب های کوچک پسر رو توی این دو روز دیده.
روز اول صبح زود، سهون رو دیده بود که به عادت همیشگی اش از کلبه با سبد و تیر و کمانش بیرون میاد و به سمت قسمتی که بوته ها و درخت های میوه هست میره، با گریه خفه شده ای پشت سرش رفته بود و انتظار داشت سهون، معشوق عزیزش سریع بفهمه و گیرش بندازه؛ مثل اولین باری که سهون رو تا کلبه اش تعقیب کرده بود و سهون سریع متوجهش شده بود و با شوک به معشوقه از بین رفته اش نگاه کرده بود. اما سهون اون روز نه موقع رفتن و نه موقع برگشتن متوجهش نشده بود و حتی بعد از دو روز نظاره گر سهون بودن هم باز هم چیزی از حضورش پشت درخت نفهمیده بود. می ترسید جلوتر بره ودلیل اینکه این دو روز پشت درختی که فاصله ای با کلبه داشت پنهان شده بود همین بود؛ طوری که خودش سهون رو ببینه اما سهون نه!
نمی تونست ریسک کنه و مثل بار اولی که این کلبه و سهون رو پیدا کره بود، پشت درخت بلوط جلوی کلبه پنهان بشه.
سهونش از همون بیست سالگی که دیده بودش گوش های تیزی داشت و به خاطر گذشته پر از شکنجه اش، به هر حرکت و صدایی حساس بود و با کوچکترین محرکی عکس العمل نشون میداد، خودش از همین نقطه قوت سهون استفاده کرده بود و سهون رو در مدت زمان کوتاهی به یک مبارز تبدیل کره بود. اما سهونی که حالا با چشم های خودش بعد از سه سال میدید با سهونی که آخرین بار به یاد داشت هیچ شباهتی نداشت. سهونش نابود شده بود. برای بار دوم!
وقتی سهون دوباره مات به درخت بلوط بزرگ جلوی کلبه اش زل زد و پشت بندش اشک هاش پایین ریخت، دستاش رو جلوی دهانش گرفت تا فریادی که از اعماق وجودش و از دل پر دردش میومد رو خفه کنه. نمیتونست پسر بی حس و خاموش شده اش رو با فریاد زدنی که معتقد بود حقی براش نداره بترسونه.
این دو روز متوجه شده بود که سهون توی طول روز چند بار مات میشه و گاهی در بین مات شدنش، اشک میریزه، هنوز نمی دونست دلیلش چیه ولی دیدن همین حالت های سهون هم براش آزار دهنده بود و روحش رو به راحتی به درد می آورد.
YOU ARE READING
Mistress
FanfictionMain Couple: SeKai- KaiHun Genre: Dram- Historical- Fantasy- Smut Writer: Hedilla +شنیدم خطرناکه. -برای چی؟ +چند سال پیش معشوقه اش رو از دست داد، کشتنش. می گن از همون موقع دیوونه شده و توی جنگل زندگی میکنه. -خب چرا خطرناکه؟ چنل آپ: @SeKaiWorldx