تنهام نزار Part 5

27 9 6
                                    

"یک ماه بعد"
دست سردشو بین دستاش میگیره و نوازش میکنه و به چهره‌ی غرق خوابش خیره میشه...
به خاطر درد و آرامبخش هایی که بهش میزدن اکثر اوقات خوابش می‌برد...
حس می‌کرد این خواب های گاه و بی گاهش داره به بسته شدن چشماش عادتش میده...به اینکه به زودی پلکاش بسته میشن و دیگه هم باز نمیشن...روزی میرسه که پلکاش روی چشمایی که حالا انگار رنگشونو از دست داده بودن رو میپوشونن...
دستش رو روی تخت میزاره و بلند میشه و چراغ رو خاموش میکنه...
اتاق توی تاریکی فرو میره...تنها نوری که توی اتاق بود از پنجره به داخل میومد...نور شهر...نوری که نشون دهنده ی زندگی بود...
میره سمت پنجره و پرده هارو میکشه و از اتاق میره بیرون...از بیمارستان خارج میشه و روی پله های جلوی بیمارستان میشینه...
دستشو میبره سمت کتش و از داخل جیبش فندک و یه سیگار بیرون میاره...سیگار رو بین لب هاش میزاره و روشنش میکنه...
از وقتی که با بن زندگی می‌کرد سیگار رو کنار گذاشته بود تا اینکه بالاخره حال بن در حدی دیگه بد شده بود که باید بستری میشد...دیگه خودش تنهایی نمیتونست ازش مراقبت کنه...و الان دور از  چشمش سیگار می‌کشید...
سیگارش رو بین انگشتاش میگیره و دود سیگار رو از ریه هاش بیرون میده...کم کم اشکاش بی صدای راهشونو روی گونش هاش پیدا میکنن...درحالی که گونش از اشک هاش خیس میشد سیگارش بین انگشتاش میسوخت و تموم میشد...
بعد از چند دقیقه قطرات بارون با ملایمت با زمین برخورد میکنن...انگار ابر ها داشتن باهاش همدردی می‌کردن...
سیگارش که دیگه نمیسوخت رو روی زمین له میکنه و از جاش بلند میشه و اشکاش رو پاک میکنه و برمیگرده تو بیمارستان...
در اتاق رو با دستای لرزونش باز میکنه...هنوز بیدار نشده بود...بین دستگاه هایی که بهش وصل بودن گم شده بود...
درو میبنده و میره کنار تختش روی صندلی میشینه و دستشو روی صورت رنگ پریدش میکشه...
با حس کردن انگشتای سردش روی گونش به زور چشماشو باز میکنه...لبخند بیجونی میزنه و دست بی حالشو بالا میاره و ماسک اکسیژن رو از روی صورت پایین میکشه...
تام خم میشه و بوسه ی کوتاهی روی لباش میکاره و دستشو میگیره...
انگشتاشو نوازش وار روی دستش میکشه...بن با صدای خیلی ضعیفی چیزی میگه که متوجهش نمیشه...
یکم جلو تر میره و بن سعی میکنه دوباره حرفش رو تکرار کنه...
بن:..س...سیگار...کشیدی؟..
با شنیدن حرفش سرشو پایین میندازه...با خجالت به نشونه ی تایید سرشو تکون میده...بن به سختی دستشو بالا میاره و روی گونه ی سرد تام میزاره و تام هم دستش رو نگه میداره...
بن:..چ...چرا...
تام:..ببخشید...
بن:..چرا...با خودت...ا...اینکارو میکنی؟..چرا...خودتو ن...نابود...میکنی؟..
بن چند باری سرفه میکنه و تام ماسک اکسیژن رو که زیر گردنش گذاشته بود رو بالا میکشه و روی دهنش میزاره و صافش میکنه و موهاشو نوازش میکنه...
چندین تار از موهاش بین انگشتای تام موندن...انگشتاشو بهم میکشه و تار های مو از لای انگشتاش روی زمین میوفتن...ملافه رو یکم بالا تر میکشه و شونه هاشو میپوشونه...
تام:..معذرت میخوام...لطفا خودتو خسته نکن...باید استراحت کنی...
خم میشه و پیشونیشو میبوسه...
تام:..منو ببخش...از وقتی بستری شدی دوباره شروع کردم...
بن چیزی میگه که تام متوجه نمیشه...با وجود ماسک دیگه نمیتونست صداش رو بشنوه...سرشو جلو میبره و گوششو نزدیک میکنه...
بن:..لطفا...دیگه...نکش...
تام:..بهت قول میدم...
دوباره موهاشو نوازش میکنه...ولی اینبار ملایم تر...جوری که به تار هایی که به زور سرجاشون مونده بودن فشاری نیاره...
تام:..درد نداری؟..
بن:..نه...خو...خوبم...
تام لبخند کوتاهی میزنه و از جاش بلند میشه و تخت رو دور میزنه و بن سرشو برمیگردونه سمتش...
تام پشت سرش روی تخت کنارش دراز میکشه و دستشو آروم دورش حلقه میکنه و بدن شکنندش رو توی آغوشش میکشه...
بن دستشو روی دست تام میزاره و چشماشو روی هم میزاره...
سرشو یکم جلوش میکشه و تو گوشش زمزمه میکنه..:..دوستت دارم...
بن:..من...خیلی بیشتر...
بغض تام بی صدا میشکنه و اشکاش به آرومی سرازیر میشن...
هربار که بغلش می‌کرد...هربار که میبوسیدش...هربار که بهش میگفت دوسش داره...هریار به این موضوع فکر می‌کرد که شاید این آخرین بار باشه...
اخرین باری که میتونه بغلش کنه...اخرین باری که لبخند بی جونش رو میبینه...اخرین باری که بخار نفساش توی ماسک اکسیژن جمع میشه...آخرین باری که چشماش رو باز میکنه...
اخرین باری که با فکر اینکه فقط خوابه بهش خیره میشه...فقط خوابیده...نه اینکه برای همیشه رفته...
یعنی واقعا بالاخره وقتش رسیده بود؟..واقعا وقت گفتن بدرود بود؟..وقت این بود که برای آخرین بار دستاش رو بگیره؟..برای آخرین بار...
همیشه فکر کردن بهشون باعث می‌شد سراسیمه اشک بریزه...ولی الان به زور داشت خودش رو کنترل می‌کرد...نمیخواست متوجه اشکاش بشه...
دستش رو نوازش میکنه و موهاشو میبوسه و پلکاش رو روی هم میزاره...

hiddlesbatch/هیدلسبچWhere stories live. Discover now