باهم درستش میکنیم part 2

14 4 0
                                    

خودش رو توی آینه نگاه میکنه و کتش رو توی تنش صاف میکنه...نفس عمیقی میکشه و سعی میکنه لبخند بزنه...اینبار تلاشش نتیجه ی بهتری داشت...
از خونه بیرون میره و نگاهی به ماشینش می اندازه...اصلا حوصله رانندگی کردن نداشت و ترجیح داد تاکسی بگیره...

بعد از گفتن ادرس به راننده سرش رو به شیشه تکیه میده و مشغول تماشای منظره بیرون میشه...
قبلا از تماشای درختایی که برگ هاشون توی باد به رقص درمیومد و ابرهایی که شکل های جالبی به خودشون میگرفتن خیلی لذت میبرد...
ولی الان نه...یکسال بود که دیگه براش لذت بخش نبود...

انگار با رفتن اون دنیاش توی تاریکی فرو رفته بود...اسمون از دیدش ابری و دلگیر بود و دیگه درختا برگی به شاخه نداشتن...همه چیز تیره و تار شده بود...دیگه رنگی توی دنیای اطرافش وجود نداشت...
با رفتن اون همه چیز عوض شده بود...دیگه هیچ چیز مثل قبل نبود...انگار زندگیش متوقف شده بود...

نیاز داشت دوباره راه بندازتش...دوباره برگرده به دورانی که اون توی زندگیش وجود نداشت...سخت بود ولی باید انجامش میداد و ازش میگذشت...
تنهایی که قبل از اون توی زندگیش وجود داشت با تنهایی الانش خیلی فرق میکرد...

به قدری غرق افکارش شده بود که متوجه نشد کی به محل جشنواره رسیده...
از ماشین پیاده میشه و کتش رو صاف میکنه و با قدم های اهسته وارد میشه...
جشنواره برای فیلمی که قبل از اون ماجرا داشت بازی میکرد برگذار شده بود...ساخت فیلم به یه سری دلایل از جمله مشکل خودش برای مدتی متوقف شده بود...
بعد از اینکه دوباره فیلمبرداری شروع شده بود خیلی سعی کرده بود مشکلش رو وارد کارش نکنه...
ولی غیرممکن بود و به همین دلیل خواسته بود کرکترش رو به نوعی از فیلم حذف کنن و نویسنده هم بخشی از فیلمنامه رو بازنویسی کرده بود و کرکترش رو کشته بود و بالاخره فیلم اکران شده بود...

حس میکرد توی زندگیه واقعیش هم به همچین اتفاقی نیاز داره...نیاز داره فریاد بکشه و درخواست کنه سرنوشت ادامه ی زندگیش رو بازنویسی کنه و اونو از ماجرا حذف کنه تا انقدر عذاب نکشه...
صدای دوربین ها که پشت سر هم عکس می انداختن گوشش رو پر کرده بود و فقط سعی میکرد لبخند روی چهره اش رو ثابت نگه داره...

یکم گذشت و چند تا خبرنگار برای حرف زدن باهاش به سمتش حجوم اورده بودن...مدت ها بود که همچین جاهایی نرفته بود و برای همه عجیب بود که بالاخره سر و کله اش پیدا شده...
بیشتر سوالا درباره دلیل غیبتش و ماجرای فیلم بود...چند نفری هم راجب علت اینکه چرا تقریبا با استایل لوکی اومده حرف میزدن...با ارامش به همشون جواب داد و کم کم سوالات سمت زندگی شخصیش رفت و همشون رو با یه جمله به خصوص جواب داد:..ام راستش ترجیح میدم درباره این موضوع چیزی نگم...
میخواست از دست خبرنگارا فرار کنه که سوالی باعث شد سرجاش میخکوب بشه...

+ببخشد جناب هیدلستون میشه بگین بیماری اقای کامبربچ در چه مرحله ایه؟..
برای چند ثانیه اون جمله توی سرش مدام تکرار شد...بیماری؟..
برگشت سمت کسی که اینو پرسیده بود...
_منظورتون از بیماری چیه؟..
خبرنگار که انگار گیج شده بود یکم تردید کرد برای گفتن ماجرا...
+همون بیماری ای که به خاطرش از کارشون کنار کشیدن...شما خبر ندارین؟..
نمیتونست چیزایی که شنیده رو درک کنه...بن مریض شده؟..چجوری خبردار نشده؟..

_منبع این خبرتون کیه؟..چند وقته این خبر پخش شده؟..
×ظاهرا شما اصلا خبر ندارین...بیشتر از یکساله که ایشون مریض شدن...خودشون هم این موضوع رو دلیل کنار کشی از حرفه اشون گفتن...فکر میکردیم شما خبر دارین...مگه شما قبلا...باهم نبودین؟..

حرفایی که شنیده بود رو باور نمیکرد...یه لحظه احساس خفگی بهش دست داد...سریع خودشو از خبرنگرا دور کرد و سعی کرد بدون اینکه خیلی کسی متوجه بشه از جشنواره خارج بشه...
حس میکرد قدم هایی که برمیداره بیش از حد سستن و هرلحظه ممکنه پاهاش دیگه وزنش رو تحمل نکنن و با زمین برخورد کنه...

هرجور که بود یه تاکسی گرفت و شیشه رو پایین داد و هوا رو با نفس های تند به داخل ریه هاش که داشتن تقلا میکردن کشوند...
دستاش دچار لرزش شدیدی شده بودن...حرفای خبرنگارا همش توی سرش تکرار میشد...
چند باری سرش رو تکون میده و دستاشو روی سرش میزاره و زیر لب زمزمه میکنه:..نه نه این نمیتونه واقعیت داشته باشه...دروغه...شایعست...

ولی بخشی از وجودش داشت به اینکه واقعی باشه فکر میکرد...اگه واقعی بود چی؟..یعنی یکسال و نیمه بیماره و اون خبر نداشته؟..چجوری ممکنه خبردار نشده باشه...
از روز جداییشون به بعد همه ی خبرهایی که راجبش بود رو دنبال میکرد...کناره گیریش از بازیگری رو فهمیده بود...ولی چیزی راجب بیماری ازش نخونده بود...

نفس های عمیق و پشت سرهمی میکشه و سعی میکنه اروم باشه ولی تلاش هاش بی نتیجه بود...
باید باهاش حرف میزد...باید از زبون خودش میشنید...
نرسیده به خونش تاکسی نگه داشت و پیاده شد و با قدم های سریع حرکت کرد...اون روز بهش قول داده بود که تحت هیچ شرایطی به دیدنش نیاد و حالا به نظرش این حرفش معنی خاصی داشت...

با عجله توی خیابون راه میرفت و به این فکر میکرد که باید بهش میگفت...باید راجب این ماجرا بهش میگفت...تمام مدت هم اون و هم خودشو داشت سرزنش می‌کرد...
اونو سرزنش می‌کرد که چرا بهش نگفته...چرا اینجوری ترکش کرد و هیچی بهش نگفت جز یه سری حرفای بی معنی...

خودشو سرزنش می‌کرد که حرفاشو باور کرده بود و اجازه داده بود تمام این مدت هم خودش و هم اون عذاب بکشن...خودشو سرزنش میکرد که نفهمیده بود حالش بده...
بالاخره میرسه به خونش و از پله های جلوی خونه بالا میره و جلوی در می ایسته...نفس عمیقی میکشه و سعی میکنه چیزایی که می‌خواست بهش بگه رو توی ذهنش بچینه...

فکرش رو نمیکرد یه روز دوباره بتونه رو در رو باهاش حرف بزنه...و اصلا دلش نمیخواست علت ملاقاتشون همچین چیزی باشه...
بالاخره زنگ در رو میزنه و چند ثانیه ای میگذره...نمیدونست چقدر طول کشید انگار زمان از حد معمولش کند تر حرکت میکرد و باعث میشد ضربان قلبش هرلحظه بالاتر بره...

میخواست دوباره زنگ بزنه که در خونه نصفه باز میشه و بدن لرزون و چهره ی رنگ پریدش از پشت در میاد بیرون و با قیافه ای که می‌شد تعجب رو توش کامل تشخیص داد بهش خیره میشه...انگار باورش نمیشد کسی که جلوش ایستاده واقعیه...

نمیتونست باور کنه واقعا خودشه که اومده اینجا اونم وقعی که به طور کاملا واضح ازش خواسته بود که هرچیزی شد به دیدنش نیاد...
یکم خودشو جلو میکشه و چند باری پلک میزنه تا مطمئن بشه تصویر مقابلش یه توهم نیست...

+ت...تام...اینجا...چیکار میکنی؟..
با شنیدن صدای بی جونش که انگار به زور داشت حرف می‌زد نزدیک بود بغضش بشکنه...دیدنش توی اون حال مهرتایید رو به افکارش زد...همش واقعی بود...کلی حرف داشت که بهش بزنه ولی با دیدن حالش همشون رو یادش رفت و نمی‌دونست چی باید بگه...
چی میتونست بگه...

hiddlesbatch/هیدلسبچDonde viven las historias. Descúbrelo ahora